یادداشتهای کن ۲۰۱۷ - پنج
لوزنیتسای
اوکراینی نیز، همچون زویاگینتسفِ روسی، راوی زوال و انحطاطِ زندگیهای فردی
(بخوانید هر چیزی در مقیاس کوچک) بهعنوان پیامد یک فضای بستهی توتالیتر (بخوانید
یک مقیاس بزرگ سیاسی و فرهنگی) است. هر دو فیلمساز به فضای معاصر روسیه (و کلاً
آنچه از فروپاشی جماهیر شوروی برجا مانده) واکنش نشان میدهند. واکنشی صریح، سرد و
عیان. اما با یک تفاوت بزرگ. تعریفشان از سینما (و هنر میزانسن) زمین تا آسمان
متفاوت است. برای لوزنیتسا ایدهی انحطاط نه همچون معنایی بر فراز هر تصویر، که در
جزءجزءِ تجربه و زندگی فضایی است که از طریق تصویر خلق میشود. در سکوت و سردی
نگاهها، در مادیت اشیاء، در خشونت چاقوی مأمور پلیسی که هدایایی را که زن برای
شوهرِ زندانیاش آورده تکهپاره میکند، در انباشتگیِ سرد و عبوس بدنهای صلبِ
مسافرانِ بیاعتنا بههم که در اتوبوس نشستهاند. این جهانی فیزیکی و مادّی است که
با پوستواستخوان تجربهاش میکنیم. میزانسنِ «مادّی» لوزنیتسا را تجربه و احساس
میکنیم، در حالیکه میزانسنِ «معناگرا»ی زویاگینتسف را تنها در معنایی ادبی میخوانیم.
ایدهی زوال در نزد لوزنیتسا نه نقطهی شروع که خودِ تجربهی سفر در دل یک جهان
سینمایی است. زنی تنها و تکافتاده را میبینیم که شوهرش در شهری دور زندانی است.
زن پس از آنکه بستهای که برای مرد فرستاده برگشت میخورد، عزم سفر میکند تا هم
شوهرش را ببیند و هم بسته (چند هدیهی کوچک و مقداری کنسرو و خوراکی) را به او
برساند. سفر اما به تجربهای هذیانی، به قدمزدن درون کابوس، بدل میشود. شهری که
زندان در آن قرار دارد شهرِ کافکاست: با لابیرنتهای بیپایان اداریاش، با
فاحشگان و کارچاقکنهایش، با نظامیان بیمنطقش. زن نازنین از
این نظر میتواند دنبالهای بر منطق هذیانیِ اولین فیلم بلند داستانیِ
لوزنیتسا، خوشی من (۲۰۱۰)، باشد. شاید حتی با قدرت و ظرافتهای
بیشتر در خلقِ همین فضای هذیانی. اما در حالی که در خوشی من این
قدرت خلق فضا بهلطف چرخشهای جسورانهی داستانی میتوانست در طول فیلم مصالح
اولیه را از چشماندازهای تازه و متفاوتی تحلیل و تفسیر کند، در زن
نازنین داستانگوییِ لوزنیتسا قدرت و نبوغ فضاسازیاش را ندارد. همان
مشکلی که دومین فیلم بلند داستانیِ او، در مه (۲۰۱۲)، نیز در
سطحی دیگر داشت. در آن فیلم، ایدهی سقوط و محوشدگیِ اخلاقی که با
فراگیرشدنِ مهِ پایانی همچون یک استعاره جمعبندی میشد، قرار بود که در تمام
اجزاء داستان تکثیر شود. فیلم میخواست که مسئلهی خیانت و خدمت به آلمانیها در
برابر عمل به وظیفهی اخلاقی را ــ چه در داستان اصلی و چه در سه داستان فرعی که
بهصورت فلاشبک نمایش داده میشدند ــ از زوایای مختلف تحلیل و تفسیر کند و در
نهایت بهجایی برسد که بهگونهای «آیرونیک» راستگویی و دروغ، و یا شرافت و خیانت،
در این فضای «مهگرفته» تمایزی از هم نداشته باشند. در مه اما
نمیتوانست از تمام ظرفیتهای این ایدهی فوقالعاده استفاده کند. برای نمونه،
فلاشبک یا داستان دوم همچون تکهای جداافتاده از ایدهی مرکزی باقی میماند و در
مجموع حس میکردیم که این حکایت اخلاقی، فیلمِ کوتاهی است که میخواهد در زمانی
طولانیتر نمایش داده شود. مشکل داستانگویی در زن نازنین بهگونهی
دیگری خود را نشان میدهد. لوزنیتسا اینجا فضا را میسازد، اما نمیتواند از آن
فراتر برود. بهنظر میرسد که نمیداند دقیقاً باید آن را در چه جهتی هدایت کند.
نه حتی به این معنا که نظیر خوشی من او اینجا هم میباید کاراکتر
اصلی را در این کابوسِ ابزورد غرق میکرد و با معکوسکردنِ جهت فیلم او را نیز به
کنش هذیانی دیگری وادار میکرد. ولی با گذر از دوسوم ابتدایی فیلم ــ که با آرامش
و صبروحوصلهای قابل تقدیر ما را به تجربهی این جهان دعوت کرده ــ لوزنیتسا تصمیم
میگیرد که پیچشی به داستانش بدهد و سفر را به بُعدی دیگر هدایت کند. نفْسِ پیچش و
تغییر جهت قابل درک است، اما آنچه لوزنیتسا پس از آن پیچش نشانمان میدهد نه.
میزانسنِ «مادّیِ» او جای خود را به بیانگریِ آشکار و معناگراییِ صرف میدهد. فیلم
شروع میکند به تفسیر خودش، به معناکردن مستقیمِ آنچه در طول یکساعتونیم گذشته
با جزئیات ذرهذره تجربهاش کردهایم. ابزوردبودنِ آنچه در ادامه میآید نه پاسخ
مناسبی است به کابوس ابزوردی که زن در سفرش، منزل به منزل، طی کرده و نه انتقالدهندهی
تجربه به ساحتی تازهتر و عمیقتر است. فیلم سقوط میکند و مغلوب خودش میشود. در
مجموع بهنظر میآید فیلمسازی که به فیلمِ تازهاش امید بسیار داشتیم، هنوز محمل
مناسب و کامل خود را در سینمای داستانگو نیافته است. شاید برای بهبار نشستنِ تمام
ظرفیتهای فضاسازی و کارگردانیِ دقیق، موشکاف و نظارهگرانهی لوزنیتسا، که حاصل
تجربههای بسیارش در سینمای مستند است، همچنان باید منتظر بمانیم. (ارزشگذاری سه
از پنج)
نظرات
ارسال یک نظر