تردید: سینمای وحشت
تردید
ایدههای دربارهی سینمای وحشت معاصر
نوشتهی ادریان مارتین
ترجمهی کامران معتمدی
هیچ ژانر دیگری در سینما نمیتواند مانند ژانر وحشت تفاوت نسلها را بیان کند. هر نسلی نه تنها فکر میکند که ذائقهاش در این ژانر گستردهتر و بهتر از نسل پیشین است بلکه سلیقه نسل قبل را هم بی کیفیت و منحط میداند.
به دهه ۱۹۷۰ برگردیم. «بهترین فیلمهای وحشت اشارهگر بودند، الهام بخش تخیل شما بودند، همهچیز را نشان نمیدادند. اتفاقات خارج از تصویر، سایهها، صداها: استادان این ژانر از مورنائو تا ژاک تورنر و پولانسکی اینها را خوب میشناختند.» من این تکه حکمتِ مسلمپنداشتهشده را بارها و بارها از «قدیمیها» خواندم و شنیدم؛ حکمتی که من ــ و تمام سینهفیلهای همنسل من ــ میدانستیم که زمان شورش علیه آن رسیده است. بله، البته که آدمهای گربهنما (۱۹۴۲)، بیگناهان (۱۹۶۱)، انزجار (۱۹۶۵) و بسیاری دیگر کلاسیکهای بزرگ و بیچون و چرایی بودند، اما آیا واقعا «حرف آخر» را در نمایش وحشت میزدند؟
البته که نه. پس زمان «تغییر نگهبانها»[1] هم روی پرده و هم در عرصهی نقد فرا رسیده بود. دهه ۱۹۸۰ دورهای است که فیلیپ برافی برایش تعبیر «وحشیت» [horrality] را پیشنهاد کرد[2] ــ ترکیب وحشت [horror] و مصالحِ «متنیت» [textuality]. یعنی آنکه دیگر زمان نشاندادن [showing] فرارسیده بود و نه فقط اشارهکردن [suggestion]. شرّههای خون گرافیکی که در فیلمهای وحشت ایتالیایی یا در موجود (۱۹۸۲) جان کارپنتر و یا در تریلرهای «اسلشر» میدیدیم، میکوشید تاریخ چشمگیر اما زیرزمینی خود را بازیابی کند. مرزهای سلیقه گسترده و بازتعریف میشد. سینما دست به آزمایش با بازنماییِ کامل، احشایی و وهمآلود تروما و مرگ میزد که این نیز به نوبهی خود به نوع تازهای از وحشتِ خیالی، ناخودآگاهی و وهمگون راه میبرد.
ژانر وحشت پس از آنکه نسل من مدعیاش شد نیز تغییرات عمدهی دیگری را به خود دید. «وحشت پستمدرن» حاضر در فیلمهای جیغ در دهه ۱۹۹۰ (که وس کریونِ تازه مرحومشده پیشگامش بود) و آنچه «پورنِ شکنجه[3]» در دهه ۲۰۰۰ نام گرفت. اعتراف میکنم که به مرور و تا حوالی سال ۲۰۰۵ علاقهام به این فرم سینمایی را از دست دادم. هنگامی که به تازگی فیلم استرالیایی (و موفق در سطح بیالمللیِ) بابادوک (جنیفر کنت، ۲۰۱۴) را دیدم ــ از آن دست فیلمهای ساده و پرانرژی و ماهرانهای که معمولا دوستشان میداشتم و از آنها دفاع میکردم ــ بیش از آنکه لذت ببرم حالم بهم خورد. آیا من هم دارم به یکی دیگر از آن سینهفیلهای بدخلقی تبدیل میشوم که غر میزنند دوران طلایی سینمای وحشت را در ۲۰سالگیشان تجربه کردهاند؟ زمانی که کلهها در اسکنرها (۱۹۸۱) کراننبرگ منفجر میشدند؟
به دهه ۱۹۸۰ برگردیم و دوباره شروع کنیم. زمانی است که خود من یکی از اولین مقالههای بلند و جدیام را نوشتم ــ در واقع، درباره «فانتزی و وحشت در سینمای استرالیا» ــ که تحت تاثیر تئوری خیرهکننده کتاب تزوتان تودوروف، امر شگرف: رویکردی ساختاری به ژانر ادبی[4]، بودم. او به طور فوقالعادهای استدلال میکند که روایتهای فانتزی عموماً بر پایه «تردید» بین دو نوع توضیح یا تفسیرِ وقایع هستند: تفسیرِ عقلانی و ماوراالطبیعی. تئوریای که از ادگار آلنپو تا پرندگان (۱۹۶۳) هیچکاک را میتواند توضیح دهد.
اما با آغاز دهه ۱۹۸۰، فیلمهای وحشت شروع به کاوش در یک حاشیهی تعمداً ناسازگاری کردند که الگوی کلاسیک تودوروف را بههم زد. از اسکنرها تا تویین پیکزِ لینچ معمولاً یک جابجایی آنی و غیرمنتظره در قطبهای خیر و شر کافی بود تا تردید ما را به یک چرخش سرگیجهآور بدل کند. ولی حالا و در زمانه بابادوک، این سرگیجه به نوعی فرصتطلبی تبدیل شده است. فیلم دستکم سه نوع تفسیر برای خلق وحشت خود ایجاد میکند: عقلانی-روانکاوانه (همهچیز در سر مادر است)، ماوراالطبیعی (واقعا روح خبیثی وجود دارد)، و چیزی در این بین (پدر مرده در زیرزمین آزار میدهد). فیلم مدام از سطحی به سطحی دیگر پَرش میکند، بسته به اینکه چه تاثیری لازم باشد: شوک، تأثر، رزونانسی از جنس «فیلم هنری». اما این (دستکم برای من) حاوی تردید و ابهام بیش از اندازهای است؛ گویی که فیلم هیچ مرکزی ندارد و آنچه هست تنها چرخشهای بیپایان است.
مثل فیلم بیش از حد تحسینشده پیتر استریکلند، استودیو صدای بربریان (۲۰۱۲)، که در آن اشتیاق کارگردان برای ناخنکزدن به فضای مابینِ «جالو»[5] و ساختارشکنی آوانگاردِ از نوعِ پیتر چرکاسکی چرخ دوّار فرصتطلبانهی دیگری را راه میاندازد: تمایز میان امر رئال و سوررئال دیگر تردیدی ایجاد نمیکند، تنها بیاهمیت شده است.
البته بهرغم تمام اینها حداقل یک نشانه درست و اصولی در سینمای وحشت امروز هست: دنبال میکند (۲۰۱۴)، از دیوید رابرت میچل. این اثر مینیمال و هوشمندانه که خوب هم کارگردانی شده، شگرد ایجاد تردید را با آشکارسازی تدریجی یک فرضیهی اولیه و ماوراالطبیعی تاخت میزند. فیلم دقیقاً از درون همین فرضیه شروع میشود، بدون آنکه توضیحی درباره صحنهی آشکارا سردرگمکنندهای ارائه کند که نشان میدهد: شخصی بسیار وحشتزده درون خانهای میدود (دوربین بیرون خانه است)، بعد ظاهر میشود، با وحشتزدگیای بیشتر، بعد به درون خانه مقابل میگریزد (استراتژی دوربین همان قبلی است)، و بعد از این خانه هم میگریزد. چه خبری میتواند باشد؟ مانند مجموعه فیلمهای مقصد نهایی (۲۰۰۰ - ۲۰۱۱)، کاراکترها درون یک زنجیرهی بههمپیوستهی روایی دچار مرضی مرگبار شدهاند ــ یک حضور، روح یا موجودیتِ اسرارآمیز ــ که بهصورت گام به گام تلاش میکنند آن را درک و آشکار کنند و از پا دربیاورند. به مرور متوجه میشوند این بلایی است که (برخی اوقات) میتواند از فردی به فرد دیگر «منتقل شود»، خصوصاً از طریق تماس جنسی.
میچل اینجا دستاوردی فروتنانه اما کاملا رضایتبخش دارد. از یک سو، تمهید پیرنگ ماوراالطبیعیاش مانند حمله پرندگان هیچکاک عمل میکند: مانند تمثیل گشودهای که تماشاگران (و کاراکترهای درون داستان) میتوانند هر تفسیری از آن داشته باشند (احتمالا معمولترین حدس در اینجا فوبیای سکس در زمانه ایدز است). تمهیدی که در همانحال نمیخواهد در یک قالب مشخص عقلانی یا غیرعقلانی برای بازی تردیدش «فرو برود». اما از دیگر سو، فیلم شبح پرذکاوتِ ژاک تورنر را احضار میکند: مانند آدمهای گربهنما یا نفرین ابلیس (۱۹۵۷)، یا حتی فیلم غیروحشت اما مذهبیِ Stars in My Crown، ،احساسِ «حضوری که دنبال میکند» را ماهرانه از طریقِ دوربین ــ و در واقع با ابزاری کاملاً سینمایی ــ تداعی میکند. و در نهایت، در آخرین قابها، دیگر مهم نیست که ما و نوجوانان درون فیلم از چیزی سر درآوردهایم یا نه، چرا که آن حضور همیشه سیال بر تمامِ پژواکهای شبحوار و پریشانکنندهی خود اصرار میورزد …
© Adrian Martin April/September 2015
This is an updated version of a ‘World Wide Angle’ column first published in De Filmkrant (May 2015).
[1] The Changing of the Guard
بازی نویسنده با عنوان یکی از اپیزودهای سریال The Twilight Zone. [مترجم]
[2] مقالهی فیلیپ برافی، که حاوی ایدههایی در مورد سینمای وحشت اوایل دههی هشتاد بود، در سال ۱۹۸۶ در مجلهی اسکرین چاپ شد. [مترجم]
[3] torture porn
[4] The Fantastic: A Structural Approach to a Literary Genre
[5] giallo
نوعی تریلر ایتالیایی آمیخته با مایههای وحشت
نظرات
ارسال یک نظر