برخی زنان
برخی زنان (کلی رایکارد، ۲۰۱۶)
½***
کلید ارتباط با برخی زنانِ کلی رایکارد در مفهوم «پیرایش» نهفته است: در پیراستن یک قاب، حرکت یک بازیگر، سکون و لَختی فضا. رایکارد در اینجا دیالوگی خاموش را میان دشتهای پهن، جادههای باز طولانی، گندمزارهای طلاییگون پاییزی و کوهستان برفیِ «مونتانا» با آدمهایش جستجو میکند و «درام» فیلمش را (اگر درامی باشد) بر همین دیالوگ خاموش بنا میکند. این ملال و شکنندگی آدمها تا چه اندازه از این فضا میآید و تا چه اندازه از درون خود این آدمها؟ زیبایی فیلم در جدیگرفتن این پرسش است و آگاهیاش به بدیهینبودن سادگی ظاهری آن؛ که گویی پاسخ به آن تنها از عهدهی فیلم و فیلمسازی برمیآید که حرکت میان درون و بیرون را بشناسد و راز خلق «اتمسفر» را برای ساختن این حرکت بداند؛ که ظرافت قاب باید در چیزی فراتر از زیباییاش باشد و ژست بازیگر ــ پنهان ــ امتداددهنده و درونیکنندهی آن. دلچسب است تماشای فیلمی که چنان به بازیگرانش اعتماد میکند تا با حداقلها کوه یخ پنهان در پس پشت این همه را به زیبایی بیآفرینند و فیلمِ «ناگفتهها» را شکل دهند: در صلابت و جاافتادگی لورا درن که حادثهای در درون میلرزاندنش، در سرما و نگاههای میشل ویلیامز که زیباترین اپیزود فیلم ــ که خاموشترین بخش آن نیز هست ــ را دقیقاً با همین سکوتش، از دل نگاهها و پرسهزنیها در دل قابهای خالی خلق میکند، در شکنندگی و بیاعتمادبهنفسی کریستین استوارت و سرانجام در تنهایی تغزلی لیلی گلدستون (که کشف این فیلم است). فیلم را با دوربین ۱۶میلیمتری گرفتهاند که تصویرهای دانهدانه و زمخت آن بهخوبی در خدمت استتیک فیلم قرار گرفته و، در عصر انباشته از دیجیتالها، تشخصی کمیاب نیز به آن بخشیده (تماشای فیلم روی پردهی بزرگ تجربهی ممتازی است که نباید از دستش داد) ... در صحنهای میشل ویلیامز و شوهرش به خانهی پیرمردی آشنا میروند. زن و شوهر میخواهند خانهای بسازند و هدفشان از این دیدار تقاضا از پیرمرد است (و اگر شده با پول کم هم) برای استفاده از ماسهسنگهایی که مدتهاست مقابل خانهی پیرمرد بیاستفاده رها شدهاند. پیرمرد حافظهی بهسامانی ندارد و تا جملهی دوم را بگوید، جملهی اول را فراموش کرده است. سختی تقاضا از پیرمرد، موقعیت دشوار پیرمردِ تنها و ناآرامی زنوشوهر مجموعه دیالوگهای یک صحنهی معمولی (برای فیلمی معمولی) را در دستان رایکارد به فصلی دلچسب بدل کرده است. موقع ترک خانه توسط زوج، پیرمرد جلوی درمیایستد و ادای پرندهها را درمیآورد و بعد میشل ویلیامز با سادگی غریبی آواز پروندهها را ترجمه میکند: «فقط حالم خوبه، فقط حالم خوبه»؛ همچون ترجمانی برای تمام پرسههای در خلوت خودش و شاید باقی آدمهای فیلم. زیبایی فیلم در خلق لحظاتی از این دست است، لحظاتی سخت ساده و معمولی که از طریق ظرافت طبعی هنرمندانه و مهارتی استادانه به چیزی یکسره غیرمعمولی بدل شدهاند: فضایی انباشته از ملال و احساس دریغ و شکست؛ احساسی که تا حد آشکارگی و بحران پیش نمیرود، ولی به سوی آن میل میکند و در یک قدمیاش برای همیشه، منفجرنشده و یا حتی ناگفته باقی میماند. قبل از دیدن فیلم در جشنوارهی تورنتو نوشته بودم سوال اصلی در مورد کلی رایکارد این است که او بالاخره کِی فیلم بزرگش را خواهد ساخت. حالا و پس از تماشای دوم فیلم خوشحالم که این فیلمساز کوچکِ فرعی پس از دو دهه کار مستمر بالاخره در مقام یک فیلمساز تمامعیار ظاهر شده است.
درود بر وحید عزیز. به محض دیدن فیلم، آدم سراغ اینترنت به هوای یافتن نقدی، یادداشتی، چیزی درباره ی این فیلم؛ و چه خوشحالم که اولین نفری بودی که مرا همراهی کرد. ممنونم. برای من هم، شاید بزرگترین لحظه ی فیلم همان ترجمان آواز بلدرچین ها بود: «چطوری، چطوری؟»، «خوبم، خوبم.». دست مریزاد
پاسخحذفممنون وحید جان.
پاسخحذف