پوستی که در آن زندگی میکنم
پوستی که در آن زندگی میکنم (پدرو آلمودوار، ۲۰۱۱)
½***
(بهعنوان تکمیل و تصحیح موضع نوشتهی پنجسال پیش)
فکر میکنم پنجسال پیش بسیاری از ما تماشاگران (چه در ایران و چه در غرب) پاسخ مناسبی به پوستی که در آن زندگی میکنمِ آلمودوار ندادیم. فیلمی که عمدتاً با شابلون فیلمهای قبلی فیلمساز دیده شد و پس زده شد. ولی شاید با گذشت این چند سال، آمادگی بهتری برای مواجهه با فیلم داشته باشیم. آنهم فیلمی که امروز خود را نیازمند یک «بازنگریِ» فوری و ضروری مییابد. این جاسازیِ خطِ «بیمووی»وارِ دانشمند دیوانه ــ که دست به خلق دوبارهی معشوق میزند ــ در دل المانهای همیشگی آلمودوار (تن؛ دوتاییها؛ اسارتهای بیپایان فکر و ذهن در زنجیرهی دلمشغولیها و وسوسهها؛ بازگشتها و تکرارهای ابدی)؛ این همنشینی غریب عناصر گوتیک، وحشت، اندامهای تنانهی مثلهشده و پوستهای شکافتهشده با نوعی شاعرانگی تکافتاده، که از توان آفرینش زنانهای سرمیزند که در دیوارهای زندان و پارچههای دمدستش منعکس شده؛ این رفتوآمد خارقالعادهی سرگیجهآور میان تاریخ فیلمها و تاریخ هنرها، میان کلاسیسیسم و مدرنیسم، از هالیوود دهههای سی و چهل تا مجسمههای لوئیز بورژوا؛ این عوض و بدلشدنهای بیپایان میان متجاوز و قربانی، میان غالب و مغلوب، میان زخمها و ضربهها؛ این بازی هوشمندانه با خود سینما که همزمان هم مکانیسم دیدزدن است، هم ماشین برآوردهکردن میل/اشتیاق و هم بخشی از ابزارهای کنترل مدرن ... همهوهمه روح جوانی به کار فیلمساز پیر میدمند تا دغدغههای همیشگی خود را با عبوردادن از فیلتر این «پاستیش» غیرقابل انتظار در مرتبهی تازهای تعالی ببخشد. در صحنهای از فیلم، دختر زندانی از طریق «پنجره»ی رابطش کتاب فراری آلیس مونرو را به زندانبان برمیگرداند و فقط مدادها را برای خود برمیدارد. کتابی را که دختر پس زده، خود آلمودوار در آن صحنه قاپ میزند و برای خولیتای تازهاش نگه میدارد. شاید راه درستِ دیدن فیلم خوب (اما بسیار مستعدِ سوءتعبیرِ) تازهی فیلمساز هم از دل همین بدهبستان بگذرد ...
نظرات
ارسال یک نظر