بازی قرمز و قهوهای
مردی از لارامی (آنتونی مان، ۱۹۵۵)
شاهکار آنتونی مان و وسترن تماموکمال «شکسپیری» او (تعبیری که رابین وود به زیبایی در بحث از وسترنهای مان ریشهیابیاش کرده) مجموعهای از کارکردهای ظریف و بیانگرانهی رنگ در میزانسن را یکجا به نمایش میگذارد. آدم وسوسه میشود کل فیلم را نه از طریق داستان که از توزیع رنگها درون میزانسن دنبال کند. از حضور و غیابِ دستمال گردن قرمز جیمز استوارت که بعدتر معادلش را در پایپون کتی اُدانل پیدا میکند، تا جایگزینی و حرکت کاراکترها میان رنگهای قرمز و قهوهای صحنهها که با ظرافتْ جابهجاییِ احساس و قدرتِ آشکار و پنهان میان کاراکترها را بیان میکند. از عشقی که هیچگاه به زبان درنمیآید اما معنا و جایگاهش برای دو طرف عوض میشود تا ایدهی پدرکشی و جابهجایی نقش پسرها (یک پسر واقعی، یک پسرخوانده و یک غریبه) تا غریبهای که سرانجام از سایه بیرون میآید (یا از یک کابوس وحشت؟) تا نقش پسر را برای پیرمرد نابیناشده بازی کند. قابهای پایینی را به عنوان نمونهای از کمال بیانگرانهی میزانسن کلاسیک ببینید.
من فیلم رو تازه دیدم اما چیزی از متن دستگیرم نشد!
پاسخحذفکارکرد جایگزینی قرمز و قهوه ای رو اصلا نفهمیدم!ای کاش واضح تر توضیح میدادید با ذکر مثال... اصلا من جایگزینی ای نمی بینم!
در مورد باقی متن:
اتفاقا یکی از سوالات من بعد از دیدن فیلم این بود چرا عشق باربارا و لاکهارت به سرانجامی نرسید؟معنی و جایگاهش چی بود که عوض شد؟
به نظرم کاراکتر ویک احتیاج داشت بیشتر روش کار بشه مخصوصا اینکه انگیزش از نشون ندادن جای تفنگ ها به الک برای من کاملا نامعلوم بود از چی می ترسید؟
این چند سطر فقط توضیح کوتاهی است بر قابهایی از فیلم که اینجا گذاشته بودم. پاسخ به سوالاتتان نیازمند نقد کامل فیلم است. اینجا فقط خواستم یک پیشنهاد بدهم: اینکه چطور فیلم از طریق میزانسن خود را فرمولبندی میکند؟ چطور حضور یا غیاب دستمالگردن قرمز در یک لحظهی خاص چیزی از کاراکتر به ما میگوید؟ توزیع رنگها در صحنه و حرکت کاراکترها درونش چه چیزهایی از رابطهی کاراکترها به ما میگوید؟ این فیلمی است که داستانش را از دل میزانسنش تعریف میکند.
حذف