چرخه در مغاک
به سوی شگفتی (ترنس مالیک، 2012) - *
مالیک جعلِ مالیک میکند.
فرمها چگونه به چرخهی تکرار میغلتند؟ چگونه تردی و طراوتِ خود را از دست میدهند و چگونه خود را از درون خالی میکنند؟ جایی در میانههای به سوی شگفتی، در نمیدانم چندین و چندمین باری که مارینا (با بازیِ اُلگا کریلینکو) به چرخ در میآید و دوربین همراهِ او به رقص، حس میکنم اگر این فیلمی از فیلمسازِ محبوبم نبود، میتوانستم به راحتی بلند شوم و سینما را ترک کنم. چند دقیقه بعدتر خودِ فیلم پاسخِ مرا از زبانِ یکی از کاراکترهای فرعیاش میدهد، بچرخ تا رها شوی!
مالیک به حیطهی ملودرام پا میگذارد، به جهانِ امروز، به قلبِ یک مثلثِ عاشقانه. به نیلِ بن افلک نگاه کنیم. باید به او نگاه کنیم چون نمیدانیم با او چه باید بکنیم. خودِ او آیا میداند؟ هر از چندی فقط نگاهی مات تحویلِ دوربین یا «کاراکترِ» روبروییاش میدهد. نیل تا انتها یک «ایده» باقی میماند، چون نه فیلم میتواند چیزی بیشتر بنا کند و نه بن افلک آن بازیگری است که صرفِ حضورش سازندهی تجسمی نیرومند باشد (کاری که براد پیت در فیلمِ پیشین میتوانست). نیلِ بن افلک مغاکی میشود درونِ فیلم (وضعیتِ در سمتِ ریچل مکآدامز نیز چندان بهتر از افلک نیست). مغاکی که دهان باز میکند و تمامیِ فیلم را در خود میبلعد. سوال این است: با یک ایده، با یک شبح چگونه میتوان درامِ عاشقانه ساخت؟
مالیک به زمینیترینِ چیزها رو میکند، به چیزهای اینجایی، هرروزه، به فرازوفرودهای یک عشق و میکوشد آن را از دلِ چنگزدنِ به حسوحالِ لحظهها کریوگرافی کند (و فراموش نکنیم اگر نزدیکیای با اُلگا کریلینکو پیدا میکنیم از اینروست که داستان در نهایت داستانِ اوست و سفر/جستجوی عشق و امکانِ حضور یا غیابِ آن، که به عنوانِ مضمونی مرکزی، همراه با او دنبال میکنیم). مرورِ تجربههای موفقِ «امپرسیونیستی» سینمای معاصر در یافتنِ زبانی حسانی برای بازتابِ امرِ هرروزه نشان میدهد که آنها نخست هرروزگی را به عنوانِ یک ایدهی کلی در هم شکستهاند تا بعدتر بتوانند آن را به عنوانِ چیزی مشخص، انضمامی و یگانه بازبسازند. چنین است آنچه کلر دنی مشخصاً (و به ضرورتِ بحث) در جمعهشب یا 35 پیمانه ساخت، آنچه هو شیائو شین مشخصاً (و به ضرورتِ بحث) در سه دوران یا پروازِ بادکنکِ قرمز ساخت، یا آنچه کار-وای مشخصاً (و قطعاً) با در حال و هوای عشق ساخت. به آنچه به عنوانِ لحظهها و «امپرسیون»های به سوی شگفتی عرضه میشود بنگریم. به این جستوخیزهای روی تختِ خواب، به این دویدنها و چرخیدنها و شادیها و غمها. اینها کلیتر و شماتیکتر از آنند (و در مقیاسِ سمبلیک بسیار سادهسازیشدهتر) که راه به جادوی مشخصِ لحظه بدهند و برعکس، از فرطِ تکرارِ مدام، به جهانی تعلق مییابند که یکسره عکسِ آنی است که با صفتِ «تجربی» توصیف میشود: جهانی از کلیشهها.
به تصویرهای مالیک بیاندیشیم. تصویرهای او عمدتاً و در خود به تنهایی فاقدِ آن پیچیدگیاند که ریموند دورنیات زمانی نوشت کاری سختتر از تحلیلِ یک قاب در سینما نیست. هر قابِ مالیک معمولاً بر ایدهای استوار است که به آسانی «خواندنی» و به چنگ آمدنی است. مالیک هنرمندِ ترکیب است و سینمایش در این مرحله است که پیچیده میشود. اما چرا این هنرِ ترکیب در سه فیلمِ پیشین دستاورد میشد و اینجا آنچه باقی میمانَد، در نهایت جمعبستِ آن آسانْخواندنیهاست؟ سه فیلمِ پیشینِ مالیک تنها در بُعدِ «روایت» نبود که گسترش مییافتند، که همزمان گسترشی فیگوراتیو نیز در کار بود و فرمِ فیلمها به گونهای خودانگیخته پلهپله در سطوحِ متعددِ روایی/فیگوراتیو طرحوبسط مییافت (مادر، پدر، رحمت، طبیعت، زمین، آسمان، …). به یاد آوریم که چگونه سربازانِ خطِ سرخِ باریک یا پوکاهانتوسِ فیلمِ بعدی یا پدر و مادرِ فیلمِ بعدتر در بازتابهای دایرهوارِ روایت تجلیهای مختلف مییافتند و به چیزی فراتر از کاراکتر بدل میشدند. عدولِ گاهوبیگاهِ آن فیلمها از طرحوبسطِ دراماتیکِ کاراکترها نیز به همین دلیل پذیرفتنی میبود. وجودِ چنین کلیتی به عنوانِ ترکیبکنندهی تمامِ عناصرِ روایی، فیگوراتیو و سبْکی است که مشخص میکند چرا یک المان جایی جواب میدهد و جایی نه. چرا باید فکر کنیم درختِ زندگی با لایههای تو در تویش میتواند همان جنس رویکردی را بطلبد که به سوی شگفتی با مقیاسِ کوچک و امپرسیونیستیاش؟ قابی ساده که جوهرهاش نگاهِ پربغضِ پسری به پدرش بود، در درختِ زندگی جای خود را مییافت، اما قابی معادل در به سوی شگفتی، که حاویِ نگاهِ غمگینِ مارینا در استخر بلافاصله پس از خیرهشدنِ عاشقش به زنی دیگر است، تنها یک لحظهی دمِ دستی است که به گونهای خام سیگنال میدهد. عکسی از آبِ جاری با مونولوگی همچون «عشق روان است و جاری» در درختِ زندگی جای خود را مییافت، درست به همانسان که در فیلمِ تازه تنها به یک کاریکاتور بدل میشود. کشیشِ خاور باردم با تمامِ دلمشغولیاش بر غیابِ امرِ حاضر (یا حضورِ امرِ غایب؟) شاید تنها کسی از سمتِ فیلم باشد که وضعیتِ ما را درک کند.
فرمها چگونه از درون خالی میشوند؟ واقعیت این است (و غمانگیز) که هیچ فیلم/نقدِ دیگری نمیتوانست به هجویهای چنین قدرتمند و کارآمد بر دنیای نو یا درختِ زندگی بدل شود.
مطلب جذاب و نظرگیرت رو خوندم. دست مریزاد. دلم برای خط سرخ باریک و در حال و هوای عشق تنگ شد.
پاسخحذفاگر امکان دارد در مورد Post Tenebras Lux (Carlos Reygadas, 2012) بنویسید
پاسخحذفدر موردِ فیلم ریگاداس حتمن اینجا مطلب خواهم داشت. سرِ فرصت.
پاسخحذفنميدونم اين موضوع که قبل از ديدن يه فيلم نقدش رو بخونيم کار درستيه يا نه!فيلم قبلي اين فيلم ساز رو قبل از اينکه اون همه نقد متضاد درموردش نوشته بشه ديدم و دوست داشتم،اما قبل از اينکه اين فيلم رو ببينم،نقدي که شما نوشته بودين رو خوندم و بعد فيلم رو تونستم ببينم،تو لحظه هايي که در حال تماشاي فيلم بودم،ناخودآگاه همش ذهنم درگير اين مساله بود که "من اين فيلم رو دوست دارم يا نه؟،آيا من الان دارم از ديدن اين فيلم لذت ميبرم؟(شايد کلمهء لذت اينجا گمراه کننده باشه و فقط بعد سليقه و سرگرمي رو پيش بکشه)"يه موضوعي هست که داره منو اذيت ميکنه...يه فيلم رو ميبيني که به يه سري دلايل اون رو فيلم خوبي ميدوني و در کل دوستش داري و آخر سر هم راضي کننده،يا اگه بخوام نوستالژياش کنم"با يه شوق دروني"به تماشاي تيتراژ پايان ميشيني،اما چند روز بعد يه سري نقد و نوشته ميخوني درمورد اون اثر که تو رو دچار شک و ترديد ميکنه که اون حس خوب اوليه اي رو که نسبت به فيلم داشتي رو سعي ميکنه از بين ببره و گاهي هم برعکس فيلمي رو ميبيني که فکر ميکني بده،دوستش نداري و...اما يهو کلي نقد خوب درموردش نوشته ميشه.اينجاست که يهو با خودت درگير ميشي که نکنه اصلا من فيلم ديدن بلد نيستم،نکنه بايد هنگام ديدن يه اثر هنري احساس رو ريشه کن کرد و چسبيد به منطق،
پاسخحذفسليقه:اين"سليقه" تا کجا درسته؟
مگه سليقه از آگاهي نشات نميگيره؟من وقتي چهارده ساله بودم مثل خيلي از نوجوون ها عاشق مرد عنکبوتي بودم،چي شده؟چه راهي طي شده که حالا حالم از بلاک باستر ها و هاليوود و همهء چيزاي عامه پسند به هم ميخوره؟چرا وقتي دارم "آوازهايي از طبقهء دوم" رو ميبينم انقدر شيفته و محصور پلان به پلانش شدم،اما همون لحظه بغل دستيم انقدر حالش بد شده از فيلم که خوابش برده؟!
آيا اين سليقه داره به باقي چيزها حکمفرماني ميکنه؟کاش حداقل اگر اینطور هست،سطح آگاهی ها بالا میرفت،اونوقت شاید دیگه به این موضوع خیلی ایراد گرفته نمیشد،اما با وضعی که من میبینم،انگار همه چیز هر روز داره عقیم تر میشه
فکر کنم اگه همينطور ادامه بدم بدجور ميزنم به جاده خاکي
براي من که ميخوام فيلم بسازم اين وضعيت خيلي بغرنج شده،شايد بهتره کتاب و نقد و تئوري رو کنار بذارم و برم وسط گود،شايد هم نه.
آهان...راستي...يه چيز ديگه...من هر فيلم سازي رو که براي خودش بتونه يک فرم شخصي به وجود بياره و به تعبيري امضاي خودش رو پاي اثرش داشه باشه (جدايِ از محتوا)تحسين ميکنم،که ماليک يکي از اون هاست
در مورد «نقد» من یک یادداشتی بعد از این مطلب نوشتم که شاید ایدههایی برای این بحث شما هم داشته باشه.
پاسخحذفنگاهی به این مطلب هم بیاندازید:
http://old-gringo.blogspot.com/2008/05/blog-post.html
ممنون آقای مرتضوی
پاسخحذفنتونستم جلوی وسوسهی خوندنش رو بگیرم؛ با اینکه فیلم رو هنوز ندیدم..چه میفهمم حست وقتِ نوشتنش چی بود.
پاسخحذفبه مخاطبِ ناشناس
پاسخحذفامیدوارم زودتر فیلم رو ببینی و من خیلی به خطا نرفته باشم!