کمالِ هنرِ میزانسن

 

داستانِ واپسین گلِ داوودی (کنجی میزوگوچی، ۱۹۳۹)

*****

 

چه چیزی می‌توانید نیرومندتر، سحرانگیزتر و عمیق‌تر برای تماشای امروزتان پیشنهاد کنید؟ هنرِ داستانگوییِ میزوگوچی مملو از ظرافت و نکته‌بینی، واکاوی‌اش از جهانِ سلسله‌مراتبیِ پدرسالانه در جامعیتی کم‌نظیر، غم‌خواری‌اش بر زنِ قربانیِ این سلسله‌مراتب با یک شفقت و مِهرِ ‌انسان‌باورانه، بازخوانی‌اش از داستانِ همیشگیِ رنج و آفرینش (که با عشقی زنانه ممهور می‌شود) با بداعتی غبطه‌برانگیز … و کریوگرافیِ [رقص‌آرایی] نماهای طولانی‌اش در کمال است. داستانِ واپسین گلِ داوودی ضیافتِ میزانسن‌هاست ــ میزوگوچی جزء‌به‌جزء و لایه‌به‌لایه از دلِ تصویرهایش جهانِ تماتیکِ خود را پایه می‌گذارد و بسط می‌دهد. و اینجا البته بافتِ تصویرها یک پیوندِ درونی مضاعف نیز با داستان پیدا می‌کند (چیزی نه چندان غریبه با نظر به چندین فیلمِ دیگرِ میزوگوچی): نمایشِ کابوکی. کیکو پسرخوانده‌ی یک بازیگرِ بزرگِ کابوکی است و طبقِ سنت باید ادامه‌دهنده‌ی راهِ پدر باشد. از بد حادثه اما او اگر حالا کنارِ پدر هم بازی کند، بازیگری بی‌استعداد است که همگان بر آن واقف‌اند بی‌جرئتِ (یا میلِ) آشکار کردنش به او. همه به جز یکی: شبی در مسیرِ راهِ خانه، پرستارِ برادرِ نوزادش (بی‌هراسی از خاستگاهِ نازلِ اجتماعی‌اش در برابرِ کیکو) به او می‌گوید آنچه را که دیگران از او کتمان کرده‌اند و این درامِ داستان را برای کیکو و اُتکو (دخترِ پرستار) رقم می‌زند. داستانی که برای میزوگوچی بهانه‌ای می‌شود برای کاویدنِ مفهوم و شکل‌های پدیداریِ قدرت در خانواده/جامعه‌ی سنتی ژاپن با نماهای طولانی‌ای که در شکلِ تراولینگ‌ها، پن‌ها و قاب‌های طولانی امکانی کم‌نظیر به او می‌دهند برای نظاره‌ و کشفِ این جهانِ لایه‌‌لایه؛ در درون و بیرون، در صحنه و پشتِ صحنه.

همچون چندین و چند تجربه‌ی مشابه، روی کاغذ [یا صفحه‌ی وبلاگ!] آوردن آنچه در بافتِ تصویرهای داستانِ واپسین گلِ داوودی (به احتمال کاملترین فیلمِ میزوگوچی) رُخ می‌دهد کاری باید باشد دشوار (و شاید حتا بیهوده) – اول از همه نقدِ فیلم را با نقدِ موسیقی و رقص پیوند دهید تا تازه دشواریِ اصلی پدیدار شود! شاید از همین‌رو یک راهِ کم‌خطرترِ نوشتن در موردش انتخابِ سکانسی باشد از آن (هر کدامشان، فرقی نمی‌کند) و مرورِ آنچه آنجا می‌گذرد. سکانسِ انتخابی من فصلِ مواجهه‌ی کیکو و اُتکوست که جایی در اوایلِ فیلم رخ می‌دهد و تنها یک نمای ممتدِ طولانیِ نزدیک به 10 دقیقه را در برمی‌گیرد:

  • اُتکو [Otoko] بچه در بغل در کوچه قدم می‌زند و دوربین نیز آرام همراه با او …

  • کیکو (که همه استادِ جوان می‌خوانندش) با کالسکه از جلوی او رد می‌شود …

  • کالسکه توقف می‌کند. چرا پرستار الان این وقتِ شب آمده بیرونِ خانه؟ «بچه از گرما بی‌قراری می‌کرد، آوردمش بیرون، شاید آروم بگیره». کیکو از کالسکه پیاده می‌شود …

  • صحبت در موردِ بچه است …

  • اُتکو به تدریج جلو می‌افتد و کیکو عقب‌تر از او …

  • پدر تنها در خانه است و مشغولِ تمرین روی دیالوگ‌هایش …

  • سرِ راهشان فروشنده‌ای هم از راه می‌رسد و کیکو توپی کوچک از او می‌گیرد و با بچه شوخی می‌کند …

  • به راهشان ادامه می‌دهند. اُتکو به اشاره چیزی در موردِ بازیِ اخیرِ کیکو می‌گوید …

  • پشتِ پرده همه ناراضی بوده‌اند! … اتکو خودش چی فکر می‌کند؟

  • اتکو خودش نمایش را ندیده بود اما شنیدنِ حرف‌ها باعث شد که خودش هم برود و ببیند …

  • بله! کیکو افتضاح بوده! …

  • به راهشان ادامه می‌دهند. حالا کیکو سرش را انداخته پایین و جلوتر راه می‌رود … امید و دلداری از سوی اتکو!

  • این حرف‌ها اصلاً مهم نیست. او نباید حرف‌های دوستان و ستایشگرانش را جدی بگیرد! مهم هنر است و کیکو باید که خودش را وقفِ آن کند …

  • هنر است که خانواده‌ی کیکو را از آدم‌های معمولی (نظیرِ اتکو) جدا می‌کند … پوزش‌خواستنِ اتکو برای صراحت!

  • اما بالاخره کسی به کیکو واقعیت را گفت!

  • چقدر این مسیر طولانی شده! بچه باید الان در خانه می‌بود …

  • تقریباً رسیده‌اند به جلوی خانه. یک فروشنده‌ی دوره‌گردِ دیگر برای تکمیلِ تقارن از راه می‌رسد!

  • عذرخواهیِ مجدد! …

  • و لحظه‌ی پایانیِ سکانس! دو بازیگر در سیاهی، گویی که صحنه‌ی نمایش را ترک می‌کنند (میزوگوچی تمامِ این 10 دقیقه ما را در موقعیتِ تماشاگرانِ کابوکی قرار داده بود). نمایشی طولانی که به آنی جهانِ کیکو را عوض کرده است: هم نگاهش را به خود، هم نگاهش را به اطرافیان … و هم عشقی تازه و عمیق را سبب شده! … درامِ جهانِ کیکو تازه دارد آغاز می‌شود!

  • کمتر از باشکوه نیست. نه؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار