طعمِ خوشِ هفتادساله بودن
نویسندگانِ فندور، تولدِ هفتادسالگیاش را با ساختنِ فیلمی کوتاه جشن گرفتند. هفتاد سالگیای که معنایش بیش از چهار دهه نوشتنِ بیوقفه (چیزی در حدودِ 8000 مقاله و تحلیل و ریویوی کوتاه و بلند و بیش از 10 کتاب) در کنارِ تأثیری است که بر سلیقه، نگاه و جهانبینی چندین نسل از نویسندگان و سینمادوستانِ بعد از خود گذاشته است. فقط کافی است به چند نام از اولین نسلِ بیواسطهای که خود در موتاسیونهای سینمایی (+) به این تأثیر شهادت دادهاند فکر کنیم: نیکول برنه، ادرین مارتین، کنت جونز. جشنِ تولدِ هفتاد سالگی جاناتان را بهانهای کردم برای یک ادایِ دینِ شخصی به او. به آنچه از او آموختهام و همچنان خواهم آموخت.
در یادداشتِ جمعبندیام بر سینمای سالِ گذشته، میخواستم بخشی را نیز بگنجانم در موردِ بهترین نوشتههای سینماییای که در طولِ یکسالِ گذشته خوانده بودم. یک جور سفرِ شخصی در میانِ نوشتههایی که به سینما پرداخته بودند؛ سفری در میانِ خودِ سفرها. آن مطلب به هر دلیل نوشته نشد اما ایدههایش ماند تا امروز. طرحِ اولیهای که بیشتر پُر بود از حضورِ نویسندگانِ نسلِ جدید. از مقالهای از آندرهآ پیکارد تا مایکل سیسینسکی (هر دو از نویسندگانِ جوانِ سینما-اسکوپ). اولی به دلیلِ تلاشِ بیهمتایش برای یافتنِ زبانی تازه در مواجهه با سینمای تجربی و دومی به دلیلِ صرفِ رویکردش در نوشتن (برای هر فیلمی از هر سنتی) و مستقل از این که خود چقدر با او همسو بوده یا نبودهام (از النای زوياگینتسف تا فیلمِ آخرِ کوریسماکی تا ترنس دیویس) که یک آگاهیِ بسیار خلاقانهی استتیک را در کنارِ یک نگاهِ تیزبینِ سیاسی ترکیب میکند تا دو نشان را با یک تیر بزند: اینکه درونِ فیلمها همانقدر مهم است که بیرونِ آنها نیز. یک کات تا دوباره به این بحث برگردم.
این طرحِ نوشتهنشدهی پُر از نامهای جوان، دستِ کم نامِ یک کهنهکار را نیز داشت. نوشتهای از جاناتان رزنبام به بهانهی دو کتابِ تازهای که دو رماننویسِ بریتانیایی در بابِ فیلمهایی از تارکوفسکی و اُزو نوشته بودند (+ و +). باید این توضیح را بدهم که از ابتدای سالِ 2011 که کتابِ جف دایر در موردِ استاکر چاپ شد، منتقدها و مجلههای مختلف با شیفتگیِ بیحد و حصری به این کتاب و جنسِ رویکردش پرداخته بودند و حالا چند ماه بعدتر مقالهی انتقادیِ رزنبام با دیدی کاملاً متفاوت مسأله را طرح میکرد: جنسِ برخوردِ نویسندهی خلاقی چون جف دایر که از تاریخ عکاسی تا تاریخِ موسیقیِ جز و حالا سینما را میکاود قابلِ توجه است اما بجاست که با احتیاط با آن مواجه شویم. رزنبام نوشت این که جف دایر اصرار میکند که اگر رنگ را از صحرای سرخ حذف کنید به ماجرا میرسید، دربردارندهی غفلتی بزرگ نسبت به آن کاری است که فیلمِ آنتونیونی میکند و من فقط در پاسخ میتوانم اصرار کنم که برعکس «اگر شما سیاهو سفید را از ماجرا حذف کنید به صحرای سرخ میرسید». اما آن پیامِ اصلی که این نوشتهی رزنبام با خود داشت، چیزی فراتر بود و بیش از هرچیز دوباره تأکیدی بود بر جایگاهِ منتقد، بر کُنشِ نقادیِ فرهنگی و لزومِ آن.
و حالا میتوانم با خیالِ راحت به لحظهی پیش از آن کاتِ نخست برگردم: جالب است که در جنسِ نگاهِ منتقدانِ جوانی که به عنوانِ نمونه اسم بردم نیز میتوان به تأثیرِ رزنبام رسید. اینکه سینما فقط محدودِ به یک فرم و مدلِ غالب نیست، که فقط منحصر به این یا آن سرزمین نیست، که باید گشوده بود به روی هر نوع سینمایی، از هر جنسی و از هر کجایی. میشود مثلاً برگشت به فضای نقدِ دههی هفتادِ آمریکا تا دریافت که چرا اهمیتِ رزنبام فراتر از تأکید بر یک امرِ به نظر بدیهی است. و دوم درگیر شدن با سینما در مقامِ یک کلیت، در درون و بیرونِ آن؛ هم استتیک (تنها به عنوانِ نمونه: نوشتهاش بر گرترود) و همزمان پسزمینه (نوشتهاش بر الیا کازان همراه با مقدمهی بیست و چند سال بعدش) و نیز سیاست و تاریخ (نگاهِ گزندهاش به لینکلنِ اسپیلبرگ یا فیلمهای اخیرِ تارانتینو و بیگلو).
و این گشودهبودن و درگیریِ نظریِ با هر نوع سینما (از فیلمهای کلاسیکِ آمریکا تا سینمای صرفاً تجربی تا غالبِ اتفاقاتِ سینمای اروپا) تجربهی متفاوتی از نقادی را پیش میگذارد؛ متفاوت در قیاس با آنچه ما میتوانستیم و میتوانیم از پالین کیل یا دیوید تامسن یا حتا از اندرو ساریس (که به یک معنا تأثیرگذارترین منتقدِ تاریخِ آمریکاست) کسب کنیم. اینجا از اساس صحبت از نوعِ دیگری از مواجهه با سینما و نوشتن در موردِ آن است و نیز نگاهی دیگرگونه به غایتِ چنین مواجههای؛ در تداومِ آن سنتی که مانی فاربر یا منتقدی بریتانیایی چون ریموند دورنیات و یا آن فرانسویِ ستیزهجو به نامِ سرژ دنی پایه گذاشته بودند (رزنبام از جیمز ایجی نیز نام میبَرد، اما من متاسفانه او را چندان نخواندهام).
آشنایی با رزنبام برای نسلی از ما در ایران خیلی زود رخ داد. از همان سالهایی که آغازِ عهدِ سینهفیلیِ ما بود، او جستهگریخته به فارسی ترجمه میشد. در آن سالها (نیمهی اولِ دههی هفتاد) فضای نقدِ داخلی عمدتاً واکنشهای تندی به پذیرشِ سینمای ایران در غرب داشت و رزنبام نیز یکی از متهمانِ اصلی بود. مثلاً واکنشهایی از جنسِ گفتهی بهزاد رحیمیان سکهی روز بود که غربیها ستایش از فیلمهایی چون تجربههای کیارستمی را به جشنوارهها موکول کردهاند بیهیچ نوشتهی انتقادیای (نقل به مضمون). و خب اگر کمسن و سال بودی و تنها ارتباطت با جهانِ سینما از دلِ ماهنامهی فیلم و گزارشِ فیلم و نقدِ سینما شکل میگرفت، نیازی به گفتن نیست که جنین پسزمینهای چقدر برای آشنایی با منتقدی چون رزنبام باید نابسنده میبود. زمانِ زیادی لازم بود تا نوشتههای دیگرِ رزنبام بیواسطهتر خوانده شود و مثلاً در مواجهه با کیارستمی نکتههایی دیده شود که ما ایرانیها آنموقع عمدتاً ندیده بودیم، یا نمیتوانستیم ببینیم.
برای رزنبام، اما کیارستمی، در دلِ یک پسزمینهی تاریخی فقط نمونهای از بیشمار بود. امروز دیگر میدانیم که این او بود که برای اولینبار در دلِ نقدِ آمریکایی از بسیاری فیلمسازها با شوری بیپایان نوشت و دفاع کرد. تاتی فقط یکی از نمونههاست (البته نمونهای چنان واضح که گویا به قلمروی تخصصی او بدل شده است)؛ گدارِ بعد از دههی هفتاد، بلا تار (+)، ژاک ریوت و بسیاری از فرانسویهای پس از موجِ نو -هرچند رزنبام تردیدهای خود را نیز داشته است؛ خطاب به ادرین مارتین و کنت جونز نوشت ستایشی را که نسلِ بعد از من نثارِ فیلبپ گرل میکند چندان درک نمیکنم. و یا حتا به نگاهِ گاه ستایشآمیز و گاه منفیاش به فیلمهای ژان اوستاش فکر کنید (او به ندرت دچارِ افراطهای رایج در سایرِ منتقدان شده و حتا محبوبترین فیلمسازانش نیز به وقتِ لزوم از گزندِ حملههای او در امان نماندهاند). و بگذریم از مجموعه کارهایی که برای غریبهای آمریکایی چون اُرسن ولز انجام داد.
میگوید این سرژ دنی بود که برای اولینبار به او آموخت که نباید از سینمای جاهای دیگر (ایران، چین، …) غفلت کرد. او در معنایی عمیق منتقدِ ایستاده در مرزها، در میانهها (سینمای تجربی/سینمای هالیوود؛ اروپا/آمریکا؛ سینمای غرب/سینمای شرق) باقی ماند. باز در همین گفتگو میگوید آمریکا را قطعاً دوست دارم اما منتقدِ بسیار چیزها هم درونِ آن هستم. شاید در نگاهِ ستایشآمیزش به سینمای فرانسه، به سنتِ فرانسویِ نقد، به سرژ دنی، بتوان تلاشی برای نقدِ خود و درون و نقدِ آنچه در دلِ نقدِ آمریکایی میگذشت را نیز دید. بوردول برای دانالد ریچی صفتِ واسطهی فرهنگی را به کار برد و سرژ دنی برای تعریفِ منتقد از مفهومِ پاسور استفاده کرد. رزنبام در هر معنایی که بگیرید یک واسطه یا یک پاسور بوده است.
او در آن سنتِ غربی پرورشیافته که به کارِ نقادی به عنوانِ یک کنشِ اجتماعی باور دارد. باور به تاثیرِ نقد و امید و خواستِ اینکه نقد در نهایت به تغییری هر چند کوچک سبب شود؛ بیجهت نیست که در چنین سنتی نقادی یک مواجههی همزمان استییک، سیاسی و تاریخی است (فاربر، دورنیات، دنی، رزنبام، هوبرمن، … و قطعاً پیش از همه بازن). این نگاه و دریافت چیزی متفاوت از آن بود که نقدِ آکادمیک تعریف میکرد. بگذریم از اینکه خودِ نقدِ آکادمیک بارها به نوشتههای رزنبام برگشت و بر تحلیلها و ظرافتهای نگاهِ او صحه گذاشت. کریستین تامپسون نمیتوانست در دو فصلِ تحلیلش بر تاتی در کتابِ شکستنِ حفاظِ شیشهای از ارجاع به رزنبام خوداری کند: «آنچه اینجا میکوشم به زبانِ نئوفرمالیستی بیان کنم را پیشتر رزنبام در مقالهای به زبانِ خود نشان داده است». و دیوید بوردول همین تازگیها نوشت که سرانجام به این باور رسیده که نقدِ بیستوپنج سال پیشِ جاناتان رزنبام بر کتابِ درایرِ او و بر داوریاش در موردِ گرترود درست بوده است.
اما در سنتی که رزنبام پرورشیافته، نقادی همزمان یک فعالیت و کنشِ شخصی و سوبژکتیو نیز هست. هر نقادیای همزمان یک نقادی از یک موضع و موقعیتِ مشخص است، پس قوتها و محدودیتهای آن موقعیت را همزمان با خود دارد. هیچ نوشتهای حرفِ آخر نیست. هیچ موضعی بینقص نیست، که خود نیازمندِ نقادی است. خودش میگوید نوشتههای خوب آنهایند که به یک پروسه تبدیل شوند؛ پیش از آن که در جهتِ اثباتِ چیزی به خواننده باشند، میکوشند او را به تمایلها، گرایشها و جهتگیریهای مشخصِ خود آگاه کنند. و این نکته به ویژه در میانِ ما (در فضای فارسیزبان که جایگاهِ نقد هنوز برایش تعریفشده نیست) اهمیتِ بسیار دارد. و فراموش نکنیم که او در نهایت به آن گفتهی مانی فاربر باور دارد که سلیقهی منتقد و دوستداشتن یا نداشتنش را آخرین نکتهی مهم در توجه به نقد میداند.
در مرگِ برگمان تندترین نوشتهی ممکن را نوشت. نوشتهای که نه به دلیلِ شکل یا زمانش که به دلیلِ محتوا و جهتگیریاش شاید بزرگترین اشتباهِ دورانِ کاریاش بود. کنت جونز در پاسخی تند که به آن داد گفت که اگرچه من با هر جملهای که جاناتان در موردِ برگمان نوشته مخالفم اما نمیتوانم انکار کنم که همین نوشتهی او را به بسیاری از انشاهایی که ستایشگرانِ برگمان در موردش نوشتهاند ترجیح میدهم. یا میتوان به رزنبام بابتِ نوشتهاش بر جداییِ فرهادی (برای منی که فیلم را دوست دارم) خرده گفت و تفسیرش را انحرافی از فیلم برشمرد (که من چنین نقدی بر آن دارم) اما در همانحال نمیتوان نادیده گرفت که او در واکنش به چه پسزمینهای و در دلِ یک فضای یکقطبیشده در مطبوعاتِ آمریکایی چه پیامی را با نوشتهاش در ذهن داشت. هیچ نقدی از پرسپکتیوِ «ابدیت» نوشته نمیشود. هر نوشتهای خطابش برای امروز و اینجاست. و درستیِ هر قضاوتی با توجه به مجموعهای از پسزمینههای امروز قابلِ ارزیابی است. من (و این نگاهِ شخصیِ من است) حتا به جملههایی چون «زمان حرفِ نهایی را میزند» نیز در ارزیابیِ کارِ منتقد مشکوکم. منتقدِ امروز قضاوتِ خود را دارد و منتقدِ فردا قضاوتِ خود را، و هر دو زمانمند، ناکامل و وابسته به اکنونیتِ جایگاهِ خودند؛ خطابِ نقد در درجهی اول رو به امروز و اکنون است. و مجموعه نوشتههای رزنبام، در یک چشماندازِ کلان، یکی از جسورانهترین و عالمانهترین واکنشها به سبنما و فرهنگِ پیرامونش را در آمریکای چند دههی اخیر به نمایش گذاشته است.
در هفتاد سالگی هنوز باطراوت و شاداب است. در صفحهی فیسبوکِ گریش شامبو از ذوقزدگیاش برای اینکه بالاخره بعد از چندسال کتابِ ریموند بلور چاپ شده حرف میزند و هیچ ابایی ندارد با منتقدی بیستوهشتساله که تنها سهچهار سال است کارِ نوشتن را آغاز کرده واردِ گفتگویی انتقادی شود. و خب البته از منتقدی که موتاسیونهای سینمایی را پایه گذاشته نیز انتظاری جز این نیست [در اهمیتِ این جنبه از کارِ او پیشتر در اینجا نوشتهام].
از منتقدی که شاید بیش از هر کس دیگری نشان داده (در عمل، در خودِ کنشِ نوشتن، و نه با حرف، و نه از دلِ تئوری) که حقیقت زمانمند است، که هر نسلی تعاملِ مشخصِ خود را با آن دارد که دقیقاً به دلیل همین زمانمندیاش، به دلیلِ همین ناکامل بودنش، نیازمندِ گفتگویی ادامهدار با نسلهای قبل و بعد از خود است، چه میتوان آموخت؟ پاسخ: در مسیرْ بودن را، در جستجو بودن را و باور به اینکه چنین مسیری بیپایان است و هیچ سخنی پایانبخشِ گفتگوی جاری نخواهد بود. این یکی از درسهای بزرگِ کارنامهی این هفتاد سالهی هنوز جوان و سرزنده است.
سلام،محمدرضا هستم، چه نگاه تيزبيني به منتقدين داري! انگار آن بالا نشستهاي و همه را زير ذرهبين گرفتهاي. تبريک ميگم بهت. اميدوارم اين نگاهت مستدام باشه.
پاسخحذفآقای مرتضوی عزیز...اجازه بدهید عزیز صدایتان کنم چون واقعا از خواندن مطالب وبلاگتان لذت بردم...از اینکه میبینم هنوز در بلاگستان فارسی جاهایی پیدا می شود که مطالب جدی از نگاهی دقیق و پر مغز نوشته می شود جای امیدواری است...من به شخصه از رزنبام زیاد نخوانده ام فقط در همان موجی که مقاله های ستایش آمیزش بر سینمای کیارستمی ترجمه می شد چند تایی را خواندم...
پاسخحذفمیخوانمتان از این پس
ممنون محمدرضا از توجهت.
پاسخحذفممنون شوجی از لطفتون.
پاسخحذف