آقای ریچی
Photo from David Bordwell’s weblog
در نسخهای از کتابِ نگاههای جزئی: مقالههایی در موردِ ژاپنِ معاصر نوشت: «برای دیوید، از طرفِ دانالد، به ویژه صفحاتِ 157 تا 205». در آن صفحهها میشد «یادداشتهایی برای یک مطالعه در موردِ شوهی ایمامورا» را پیدا کرد. یک بررسیِ پُربار از تکنیکها و موتیفهای تکرارشونده در فیلمهای ایمامورا. همین یک مقاله، اگر با یک استادِ دانشگاه بود، بدل میشد به یک کتابِ استدلالیِ به دقت نظم دادهشده. آیا داشت به من پیام میداد که هر وقت اراده کرد میتواند نقادی را به راحتی با لهجهی آکادمیک هم به انجام رساند؟ اگر واقعاً هم چنین قصدی داشت، نیازی به آن نبود. من هیچ نیازی نداشتم که متقاعد شوم. فکر میکنم او میتوانست هر کاری را که میخواست انجام دهد.
به نظرم چیزی که او میخواست پیوستن به سنتِ اروپاییِ ادبیاتِ زیبا [یک ترجمهی سردستی و سریع برای belles lettres] بود. او زندگیاش را با نوشتن آموخت [و ساخت] و شکی نیست که تواناییاش در تایپکردن هم باعث شد سریع از عهدهی ددلاینهای روزانه بربیاید. و عمیقتر اینکه نوشتهی کوتاه را قالبِ مناسبتری برای استعدادِ بازآفرینندهی دقیقش یافت. حتا در کتابهایش نیز، رویکردش مقالهمحور [essayistic] و چندوجهی است. لحنش (تفکربرانگیز اما نه تند، مکالمهوار، نشانگرِ دانشِ وسیع همراه با یک شوخطبعیِ دلچسب) به آرامی با قانعکردنِ خواننده که این موضوع چقدر مهم است او را جذب میکند. نیازی هم نبود این مقاله حرفِ آخر باشد؛ در واقع، حتا ممکن بود او سالها بعدتر دوباره به آن برگردد و ایدههای جدیدی را در موردش امتحان کند. بخشِ زیادی از نوشتههایش بر اساسِ پیشامدهای دور-و-بر نوشته شدند و هر کدامشان ممکن بود دوباره پردازش، تدوین یا گسترده شوند. یک حرفهای میداند که چطور تکههای اضافی را دوباره به جریان بیاندازد و پروژههای قدیمش را نونَوار کند.
***
هر فصل از کتابِ کوروساوا را ورق بزنید تا در آن ذهنی جستجوگر را ببینید. برای زیستن، ما با یک تحلیلِ پر از جزئیات از آرایشِ صدا و تصویر در فصلِ شبانه در شهر – که با مجلسِ سوگواریِ واتانابه فصلبندی شده – مواجه میشویم. و تحلیلِ ریچی دستِ آخر ما را به این جمعبندی میرساند:
او چیزی بیشتر از فقط یک آدمِ مرده شد. نظیرِ مردن، زیستن را نیز آموخت؛ در نتیجه اگر چه مُرد برای دیگران زندهتر از آنی شد که قبلتر بود.
از نوشتهی دیوید بوردول در بزرگداشتِ دانالد ریچی. نظیرِ آنچه در موردِ ساریس انجام داده بود (هر چند نه به قدرت و جامعیتِ آن)، بوردول کارِ بزرگداشتنویسی را برای دیگران سخت میکند؛ دقیق، تاریخی، انتقادی، دور از اغراقهای نالازم و تا حدِ امکانِ همهجانبه (از نوشتههای اولِ ریچی تا فیلمهایی که ساخت و علاقهاش به اروتیسم).
دانالد ریچی در میانِ آن نویسندهها بود که انعکاسِ کم-و-بیش خوبی به فارسی یافت. نسلِ ما در وقتِ مناسبی با کتابِ کوروساوا مواجه شد (به ترجمهی مجید اسلامی و حمیدرضا منتظری) و نسلِ قبلتر نیز با کتابِ اُزو (به ترجمهی بهروز توراني و رحيم قاسميان). اما حالا که دارم این سطرها را مینویسم، این سوالِ هولناک نیز سر برمیآورد: ما که این روزها از ترجمهنشدن و خواندهنشدنِ این یا آن نویسندهی مهم به فارسی و تأثیراتِ پربارِ احتمالیِ آن حرف میزنیم، همین ترجمهشدههایی همچون ریچی تا چه اندازه روی فضای فارسی تأثیر گذاشتند؟ خوب است مناسبتهایی نظیرِ این را بهانهی طرحِ پرسشهایی از این دست نیز کنیم …
وحید جان ممنون از متن و نکته ای که اشاره کردی. این سوالی که پرسیدیمن رو یاد سوال خیلی مشابهی انداخت. این که اصولا تا سال های زیادی درک ادبیاتی ما از ادبیات خارج و شیوه نگرش ما وابسته به متن هایی بود که توسط مترجم ها انتخاب شده بود ترجمه شده بود. نه اینکه اون ها چیزهای بدی رو ترجمه کرده باشند ولی یک سری کتاب ها و یک سری نویسنده ها همیشه در این معیار انتخاب برای ترجمه حذف شده بودند. به نظرم این جا هم خیلی اوضاع شبیه، الان با استفاده از اینترنت و دیگر منابع می شه خیلی از آدم هایی رو که به اندازه کوروساوا و ازو معروف نیستند رو شناسایی کرد و کارهاشون رو دید. ولی به نظرم حقیقت تلخ ماجرا اینه که دید ما تحت تاثیر کارهای آدم هایی مثل ازو و یا کوروساوا و کوبایاشی است و طول می کشه تا بتونیم ارزش کارهای دیرگان رو درک کنیم و یک بستر مناسب رو برای معرفی شون ایجاد کنیم. درست مثل کار خوب خودت و چند تا از آدم های دیگه که شروع به معرفی و ایجاد نگاه جدید به کارهای اوشیما داشتید.
پاسخحذفممنون علی جان از توجهت.
پاسخحذفاستاد سوال خیلی خوبی پرسیدید و خواستم نظرمو بنویسم: هیچی....
پاسخحذف