هر روز روزِ آخر – بخشِ اول
هر روز روزِ آخر: اندیشهی فیگورال از آئورباخ و کراکائر تا آگامبن و برنه نامِ کتابِ تازهی ادرین مارتین است که برای دانلود به صورتِ رایگان نیز در این وبسایت گذاشته شده است [گویا نویسنده و ناشر میگویند کتاب را بخوانید، اگر مفید یافتید بعداً هزینهاش را بپردازید!]. کتاب با توصیفِ موقعیتی استعاری (اگرچه وامگرفته از تجربهای واقعی) آغاز میشود. جلسهی سخنرانیای در ملبورنِ بیست و پنج سال پیش. جایی که سخنران ایستاده در برابرِ میزی چیدهشده از کتابهای مختلف، گفتارش را پیش میبَرد؛ گفتاری با حرکتی در و از میانِ کتابها؛ توقفی در برابرِ هر یک و نقلِ پارهای کوتاه از آنها. «سخنرانیای ساده و طبیعی و همزمان چیدهشده، تصنعی و نمایشی». مارتین کتابِ خود را تحربهای از این جنس میخوانَد: سفری در دلِ مجموعهای از متنها همراه با توقفهایی در ایستگاههایی معین. سفری ساده و طبیعی و به همان میزان چیدهشده و نمایشی. سودای سفر کاوشی هر چه عمیقتر پیرامونِ ریشههای یک مفهوم است و زمینهی آن کارهای یک منتقد/تئوریسنِ فرانسوی که دوستِ نزدیکِ مارتین نیز هست – نیکول برنه و نقدِ «فیگورالِ» او و مفهومی که سفرِ کتابِ مارتین را راه انداخته چیزی نیست جز همان قلبِ نقادیِ برنه: «فیگور». مفهومی که در مطالعاتِ سینماییِ این دو دهه بسیار از آن سخن به میان آمده و مارتین در این کتابِ تازه در پیِ ریشههاییست که چنین مفهومی از آنها سَر برَکشیده و به کارِ برنه و نقادیِ معاصر وارد شده است …
یادداشتی که اینجا میآید با هدفِ معرفیای کوتاه از هر روز روزِ آخر آغاز شد. اما چند سطرِ اولیه که شکل گرفت مشکلِ اصلی رخ نمود. چه فایده از نوشتن دربارهی کتابی که وجودِ شیوهای از نقادی را پیشفرض میگیرد که مخاطبِ فارسی چندان آشناییای با آن ندارد؟ اگر معرفی برآن بود که به کارِ خوانندهی اینجایی بیاید باید مسیری تازه برمیگزید. پس طرحِ اولیه تغییر یافت. شد چیزی از جنسِ پروژهی خودِ کتابِ مارتین - حرکت در میانِ متنهای مختلف، متنهایی بسیار مقدماتیتر از آنچه کتابِ مارتین را شکل داده بودند و از طریقِ آن تلاشی برای فهمِ دقیقترِ این موضوع: «نقدِ فیگورال چیست و به چه کاری میآید؟».
یک – ادرین مارتین
منتقدها را میتوان در دستههای متفاوتی جای داد. بعضیها درگیرِ چرخ و دندههای ماشینِ فیلمها هستند. خوب میتوانند از پسِ توضیحِ ساختمانِ ماشینها بربیایند (دیوید بوردول برای نمونه یکی از آنهاست؛ یا با فاصلهای دور از او، کسانی چون رابین وود یا تگ گالاکر نیز با شیوه و مقدماتی دیگر). بعضیها کارشان به جستجوهایی ابتکاری در وَر رفتن با اجزا و قطعاتِ ریزِ ماشین میمانَد (میشل شیون را میشود از شمارِ اینها برشمرد). دیگرانی هستند که کارشان به گونهای ارگونومی میمانَد؛ خوب میتوانند از پسِ تحلیلِ وضعیتِ سرنشینها در دلِ آن سختارِ صلب بربیایند (مثلاً من کنت جونز را اینگونه میبینم و میخوانم). و منتقدی یگانه نیز بود که کارش بیشتر به قدم زدن در «سطح»ها میمانست، نگاهِ نقاشانهی خودش را به کار میبست تا با یک زبانِ تند و سفت و سختِ شخصی بگوید فیلمها چطور به «نظر» میرسند، چطور «حس» میشوند – این هم روشِ مانی فاربر بود …. میتوان به همین شیوه ادامه داد و به نویسندههای دیگری فکر کرد و شیوهی کارشان. اما به رغمِ تمامِ تفاوتهایی که دارند، به گمانِ من، میتوان و باید از هر کدامشان آموخت و همدلی با یک روش نیز لزوماً نیازی به ردِ آن یکی ندارد. هر چشماندازی قوتهای خود را به شما میدهد و بُنبستهای خود را. این توضیح از این جهت لازم است که فکر میکنم فضای پیرامونِ ما خیلی زود دوقطبیهای عجیب و غریبی میسازد. و خب ایران همیشه سرزمینِ افراط و تفریطها بوده، حتا در افراط و تفریط بخشیدن به افراط و تفریطهایی که خود در جاهایی دیگر به «اکستریمِ» خود رسیدهاند …
ادرین مارتین از شمارِ آن منتقدان است که میتوان با صفتِ «ترکیبگری» توصیفشان کرد. مهارتِ بینظیرش در ترکیب است تا هنرِ تجزیه. با خواندنِ نوشتههایش، آدم حس میکند که او بیشتر به ماشین در دلِ یک مسیرِ طولانی فکر میکند تا خودِ اجزای آن [برای آن که توصیفِ ماشین را ادامه داده باشیم]. تجربهگر نیز هست به این معنا که حاصلِ کارنامهای با بیش از سه دهه نوشتن در موردِ سینما فرمهای متفاوتی بوده است: گاه ریویوهای کوتاهِ ژورنالیستی، گاه تحلیلهای آکادمیک. مواقعی همدلانه بحثهای منتقدانِ سنتیای را که کارشان تحلیل روایت یا میزانسن است (کارهای کسانی چون بوردول) توسعه داده و گاه کوشیده است شیوهی تحلیلی که عمدتاً از شاخههای دیگرِ علومِ انسانی (مثلاً تحتِ تأثیرِ کارهای کسانی چون ژیل دُلوز، این فیلسوفِ فرمها) میآیند را به سینما بکشاند. اما شاید بشود گفت همچون منتقدِ محبوبش ریموند دورنیات به این باور دارد که «فرم همان محتواست و محتوا همان فرم» و همچون دو نویسندهی دیگرِ محبوبش (مانی فاربر و سرژ دنی) هر آن آماده است تا مرزهای تحلیلِ متن را در یک پسزمینهی پیچیدهی فرم و مضمون و درون و بُرون گسترش دهد. خودش میگوید در همان حال که کارش «مخلوط» کردن همه چیز با هم است با دو نگاه مرزبندی دارد: «فضای آکادمی پر از دانشجوهای بیاستعدادی است که تئوریها را در جیبشان گذاشتهاند تا مدام به هر فیلمی که از راه میرسد الصاق کنند، بدونِ توجه به سوالها و نیازهایی که فیلم در واقعیتِ خود طرح میکند» و دیگری، «منتقدانی که کاری ندارند جز تکرارِ مسیرهای همیشه طیشده؛ میخواهید در موردِ اسکورسیزی بنویسید؟ سه دهه است که هر کسی در موردِ او نوشته، از بحثِ کاتولیسیسم و حضورِ یک ایتالیایی، یک غریبه، در دلِ فرهنگِ نیویورکی آغاز کرده است، بروید و یک زاویهی تازه پیدا کنید، وگرنه ننویسید!» … شاید از همینجاست که به رغمِ آنکه منتقدی است سخت گشوده به صداها و جریانهای گوناگون، وقتی با چنین سوالی مواجه میشود که جایگاهِ اسلاوی ژیژک، فیلسوفِ اسلوونیایی، در مطالعاتِ سینمایی کجاست، پاسخ میدهد:
ژیژک (در نگاهِ من) بدترین نوعِ یک منتقدِ تماتیک است: او تنها آشکارترین وجهِ محتوای رواییِ فیلمها را «میخواند» و آنها را به درونِ ظرفِ نمادینِ لاکانیستیاش میکشاند. بی هیچ فرمالیسمی – حتا ابتداییترینِ نشانهای از توجهِ به فرم، سبک، شیوهی بیان، لحن، مود، ظرافت. ژیژک شاید مرجعی جذاب در بعضی بحثهای سیاسی و فلسفی باشد، اما سهمش در مطالعاتِ سینمایی، به نظرِ من، بسیار بیمقدار بوده است.
دو – نیکول برنه و نقدِ فیگورال
برنه در اصل یک آکادمیسین است (بر خلافِ مارتین که سالها نقدِ ژورنالیستی مینوشت و بعد واردِ فضای آکادمی شد)؛ یک فرانسویِ رادیکال و بیشتر دلبستهی سینمای تجربی و آوانگارد. او را تدوینگرِ بزرگِ «نقدِ فیگورال» میخوانند. اگرچه بیش از او کسانِ بسیاری نیز بودهاند که برخی از مفهومهای چنین نقادیای را عرضه کردهاند؛ عمدتاً در فرانسه و نیز کسانی چون دادلی اندرو در آمریکا (این نوشتهی عالیِ ویلیام دی. روت تاریخِ این نقادی را بررسی میکند).
سوالِ اول: نقدِ فیگورال در اصل چیست؟ از زبانِ دی. روت بخوانیم [ترجمه به صورتِ خلاصهشده]:
نقدِ فیگورال به صورتی کاملاً متمایز خود را از تحلیلِ روایی جدا میکند. از آنجا که دغدغهی اصلیاش به جای آن که داستان و ساختارِ حادثهها باشد، فیگورها و رابطهی ساختاریای است که پدید میآورند. در واقع، «تفسیرِ» فیگورال برای فهمِ فیلمهایی مفیدتر است که در آنها داستان در مرتبهای کماهمیتتر از سایرِ جنبههای فیلم مینشیند. شاید حتا بتوان گفت که تحلیلِ فیگورالِ برنه تلاشش بر آشکار کردنِ سطحِ «عمیق»تری از روایتهای فیلمهای روایی است. نقدِ فیگورال همچنین از تحلیلِ سنتیِ میزانسن نیز تفاوت دارد چرا که دغدغهاش پیش از آنکه نماها باشند فیگورها هستند. در نتیجه چنین تحلیلی کمتر «فرمال» است از آنجا که تلاش میکند از کاراکترها (و سابرِ فیگورهای مشخص) آغاز کند و نه از الگوها؛ کمتر «بصری» است به این معنا که خود را محدود به پیگیریِ اهمیتِ هر آرایشِ بصری نمیکند؛ کمتر خود را درگیرِ صحنهها یا حرکتهای مشخص میکند و نیز درگیرِ جزئیاتِ این یا آن نمای معین.
به عنوانِ نقطهی شروع تعریفی کارکردی است هرچند ابهامهای خود را دارد. این جملهی برنه نیز شایانِ توجه است که «آنچه که مهم است فکر کردن به تصویرها همچون کنشی انتقادی است، تحلیل کردنِ آنهاست برای سوالهایی که طرح میکنند و سوالهایی که در ذهن میآفرینند». دی. روت به نامهای از نیکول برنه به تگ گالاکر، تحلیلگرِ بزرگِ آمریکایی، اشاره میکند که در آن برنه میکوشد پایههای ابتدایی تحلیلِ فیگورال را توضیح دهد [دوباره ترجمه به صورتِ خلاصهشده]:
نامه به گالاکر بسیار مهم است چون روشِ گالاکر چکیدهی آنچه را که در نقدِ غالب برای فیلمها به کار میرود [در مدلِ غاییاش] عرضه میکند. روشی با دیگر نمایندگانِ شاخصی همچون اندرو ساریس و رابین وود، که شاید امروز حتا به حاشیه رفته باشد [با غلبهی سطحیترین جریانِ نقدِ ژورنالیستی؟]. این جریانِ غالب قاب را همچون پنجرهای میبیند که درونش کُنشِ دراماتیک یا روایی رُخ میدهد و تنها در لحظههایی که روشهای متعارف جوابگو نیستند متوسلِ به گونهای خوانشِ فیگورال (یا نمادین یا استعاری) میشود. بهترین نوشتههای جریانِ غالب تماماً به درونِ متن وفادار میمانند ...
اینجا از بحث بر سرِ تقسیمبندی دی. روت میگذریم که همهی دیگر شیوههای تحلیلِ فیلم را به عنوانِ جریانِ غالب نام مینهد و در برابرِ نقدِ فیگورال میگذارد. اما چکیدهی سخنِ او این است که «نقدِ فیگورال یک روشِ تفسیری و بینامتنی است». و با این سوالِ تازهتری سَر بَرمیآورد: چه چیز روشِ برنه را از سایرِ شیوههای سنتی و گاه دمدهی تفسیرِ متن جدا میکند؟ چه چیز به آن در قیاس با شیوههای بسیار آشنای نقدِ سیاسی/اجتماعی که ادرین مارتین سطحیترین نوعِ خوانشِ تماتیک در بیتوجهی کامل به فرم مینامدشان تمایز میبخشد؟
* این یادداشت ادامه خواهد یافت.
ویدیو-مقالهی نیکول برنه برای در کنارِ آبیترینِ دریاها (بوریس بارنت، 1936)
ممنون دوست کوشا و مهربانم. کلمه کلمهاش را میخوانم. :)
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفبحث بسیار کشنده ایست.
اما چندان چیزی دستگیرم نشد.دریافتم که نقد فیگوراتیو به چه چیز هایی نمیپردازد اما نفهمیدم به چه چیزهایی می پردازد و چه چیزی برایش دغدغه و خارخار است!
خب، این یادداشت هنوز کامل نشده، ادامهاش این بحثها را به میان خواهد کشید.
پاسخحذفآقای مرتضوی این یادداشت رو کامل نمیکنید؟
پاسخحذف