بچهای که بود …
روزِ طولانی پایان میپذیرد - ****
(ترنس دیویس - 1992)
و فیلمهایی هستند که گشادهدستند؛ بیش از آن که در پیِ روایتِ این یا آن داستان باشند، به دنبالِ بنا کردنِ یک جهاناند. جهان را بنا میکنند؛ جهانِ خود را. سرشار از رنگها و نورها و صداها. تا آنجا که میتوانند از آنها به دستمان میدهند. بعد میگویند برگردید و خود داستان (ها) را در این جهان دنبال کنید.
و شما دنبال میکنید داستانِ آن پسر را، آن خانه را، آن دری را که آمد و شدِ جهانِ درون و بیرون بود، پنجرهای را که قاب در قابِ تکرارشوندهی فیلم را میساخت، که به «دیدن» راه میداد که عصارهی فیلم را میساخت و به سینما – که خاطره به مددِ آن نیرویی دو چندان میگرفت؛ آنجا صدایِ ولزِ امبرسونها بود که از جهانی رو به پایان میگفت و جای دیگر دیالوگی از سنتلویسِ مینلی و یا خواهر که اَدای جودی گارلند را درمیآورد … و یا آن راهپلّه را که قاب را دو نیمه میکرد و در خود خبر از رخدادهای قابهای دیگری میداد که فیلم از ما پنهان مینمود. و حتّا شاید به یاد آوریم که آن در و پنجره و راهپلّه بازگشتی بود در خود به دنیای فیلمِ دیگری، به فیلمی که ترنس دیویس چند سال پیش از روزِ طولانی پایان میپذیرد ساخت و باز شاید دقیقتر به یاد بیاوریم لحظهای را که مادر رفت و در را باز کرد تا شیشههای شیر را بردارد و دوربین ما را همانجا بیحرکت ایستاند، چون که نمای مقابلِ آن را، که از بیرونِ خانه بود و از مادر که شیشههای شیر را به درون میبرد، پیشتر و در آن فیلمِ دیگر نشانمان داده بود. که این خود اشارهای به این دارد که جهانِ دیویس (هر سه فیلمِ کوتاه و دو فیلمِ بلندِ «اتوبیوگرافیکِ» نخستینِ او) را باید پیوسته دید و در کنارِ هم.
و همچون هر فیلمِ دیگرِ دیویس، و در این فیلمِ یگانه بیش از همه، تضادی هست میانِ شوقِ «مستند» کردنِ جهانِ از دست رفته (اینجا جهانِ کودکی) و همزمان آگاهی به این که بر پا کردنِ چنین تصویرِ مستندی حالا جز به نیروی خاطره امکانپذیر نیست.
و برای دیویس، همچون هر هنرمندِ بزرگِ دیگری، این خواستِ بازگشت، این میلِ جست-و-جوی پروستی در میانِ ویرانههای خاطره دربردارندهی نیرویی رهاییبخش است. او نه قداستبخشِ گذشته است و نه میخواهد خصمِ آن باشد. او به گذشته بازمیگردد تا دوباره بنایش کند تا از آن رها شود (از خشونتِ پدر در فیلمِ پیشین، از مدرسه و کلیسا در این یکی - و مُدام از سرکوبِ درونی فرهنگِ سنتی خانوادهی طبقهی کارگرِ لیورپولِ دههی پنجاه)، که این مسئلهای است که شاید هر «تاریخِ» شخصیای باید به گونهی مشخصِ خود به آن پاسخ دهد … و از اینروست که فصلِ نهاییِ روزِ طولانی … که دوربین از میانِ پردهی سینما میگذرد و به آسمان میرسد و به حرکتِ طولانیِ ابرها و همزمان به نوای نوشته شده با آرتور سالیوان که از پایانِ روز میگوید، چنین ممتاز در میانهی پایانهای سینمای معاصر مینشیند. فصلی که هم یک جمعبستِ هشیارانهی فرمال و تماتیک است از تجربهای که در گذرِ هشتاد دقیقهی پیشین از سر گذرانده بودیم و هم لحظهای چنین آزادکننده – هم برای فیلم، هم برای خالقش و هم برای ببینندهی آن.
Photo: The Long Day Closes. Source: Sight & Sound (May 1992)
سلام وحید،
پاسخحذفبسیار متن زیبا و دلنشینی بود... :)
این فیلم دیویس را ندیده ام، و اصلا فکر نمی کردم فیلم درخشانی باشد!
پس از خواندن نوشته ات چستجویی هم در اینترنت کردم، اشتیاقم دو چندان شد برای دیدن دنیای فیلم...
ممنون.
ممنون که خواندی سعید،
پاسخحذففکر می کنم این فیلم در کنارِ «صداهای دوردست، زندگی های آرام» ترنس دیویس را در اوجش نشان می دهند.
سلام
پاسخحذفنظرتون راجع به آخرين فيلم ترنس دیویس چيه؟؟؟
http://www.imdb.com/title/tt1700844
نیما
پاسخحذف«دریای آبیِ عمیق» رو دوست داشتم. اگر فاصله ای را می بینیم بین این فیلم و شاهکارهای دیویس از اینجا می آید که متنی که این بار دیویس به سراغش رفته چندان عمیق نبوده ولی دیویس بهترین کاری را که می توانست با این متریال انجام داده ... در موردش حتمن خواهم نوشت
من آرزویم را در قالب سوال مطرح می کنم بلکه کمتر افشاگر باشد : شمااحتمالا قصد ندارید نوشته ی کنت جونز درباره ی درخت زندگی را برای جایی ( البته به نظرم از همه جا بهتر همین وبلاگ است ) ترجمه کنی ؟
پاسخحذفپس کامنت ! : هر کار کردم گزینه ی اسم و ادرس اینترنتی برای کامنت گذاشتن فعال نشد . به هر حال این «بی هویتی » عمدی نیست ...
من آن مطلب را ترجمه کرده ام که در مجله ی «تجربه» شماره 6 چاپ شد. در وبلاگ هم می گذارمش
پاسخحذف