سفری شخصی به جزیرهی شورشی – یادداشتِ سوم
مرگ با طنابِ دار (ناگیسا اُشیما، ۱۹۶۸) – ½****
شاهکارِ اُشیما و یکی از قلههای سینمای مدرنِ ژاپن؛ نقطهی تلاقیِ گدار با کافکا و برشت با سنتهای تئاترِ ژاپن. مرگ با طنابِ دار داستانِ امتناع است. با گزارشی مستندوار با موضوعِ اعدام آغاز میشود (و با این پرسش از بیننده: با اعدام موافق هستید یا مخالف؟) و بیفاصله به حیطهی نمایش پامیگذارد: بدنِ R (جوانِ کُرهایِ متهم به قتل و تجاوز به دو دخترِ ژاپنی) از پذیرشِ اعدام سر بازمیزند. حکم اجرا میشود اما R نمیمیرد هر چند به هوش هم نمیآید. آیا باید او را دوباره اعدام کنند؟ تفسیرِ «قانون» میگوید اعدام نه برای صرفِ کشتن که برای مواجه ساختنِ گناهکار با مجازاتِ عادلانه است. پس باید R را به هوش بیاورند تا مجازات را پذیرا شود. R بالاخره به هوش میآید اما مجازات را نمیپذیرد، یعنی اصلا نمیپذیرد که R است. حالا برای اجرای قانون مشکلی بزرگتر پیش آمده است: R برای آن که بپذیرد گناهکار است اول باید بپذیرد که R است. اما چطور میتوان R را وادار کرد تا بپذیرد که R است؟ سینما (نمایش) به کار گرفته میشود – سلسلهای از نمایشها را ترتیب میدهند و اتاقِ اجرای حکمِ اعدام به سالنِ نمایش تبدیل میشود. مجریانِ قانون بازیگرانِ نمایشِ تازه میشوند. اما هر مرحلهی نمایش پیچیدهکنندهی واقعیتی میشود که خواستِ بازنماییاش را دارد. «نمایش» به حیطهی «واقعیت» تجاوز میکند، آن را دستکاری و بعد به پرسش میگیرد. پروسهای که به قصدِ پذیراندنِ «R بودن» به R شروع شده بود در عمل به مجموعهای از پرسشهای بیپایان در موردِ واقعیت، نمایش، تصور، گناه و مسئولیت بدل میشود. اما این سازندهی مشکلی بزرگتر برای «قانون» است: R به عنوانِ سوژهای که چنین پروسهی پیچیدهای را طی میکند حتی اگر در نهایت بپذیرد که R است دیگر نه همان R که یک موجودِ خودآگاهِ تولدِ دوبارهیافته خواهد بود – با چنان جنسی از خودآگاهی که حتی شاید به پرسشگیرندهی مکانیزمهای جامعهای باشد که «قانون» را پدید آورده است. حکمِ اعدام یک مکانیزمِ دفاعی این جامعه است و چه میشود که اگر R به عنوان Rای که خودآگاهی تازهای یافته بخواهد در برابرِ حکمِ اعدام بایستد؟ وجودِ چنین Rای برای «قانون» خطرناکتر از آن R نخستین نیز هست، پس چه بهتر که زودتر بشود از دستش خلاص شد. این یک دایرهی محتوم است و مرگ با طنابِ دار در فرم و داستانگوییِ خلاقانهاش بازتابدهندهی این دایره.
اُشیما با چهارمین فیلم بلندش، شب و مه در ژاپن، در سالِ ۱۹۶۰ مسیری از کارنامهی فیلمسازیاش را شروع کرد که امروز از آن به دورهی کارهای تجربی یا آوانگاردِ او یاد میشود؛ دورهای همزمان با تجربههای جوانهای شورشی دههی شصتِ اروپایی. نه این که همهی فیلمهای این دورهی اُشیما کارهای برجستهای هستند و نه این که همگی از گذرِ سختِ زمان به سلامت گذشته باشند، اما مواجههی امروزی پیش از هر چیز بر این نکته تاکید میکند که تحلیلِ تاریخِ تجربهگریهای دههی شصت بیتوجه به آنها یک خوانشِ ناکامل است. مرگ با طنابِ دار به عنوانِ نقطهی اوجِ این مسیر دربردارندهی بسیاری از مولفههای فرمال و تماتیکِ این دورهی اُشیما نیز هست: بازنمایی، سینما، سکس در پیوندش با سیاست/قدرت، دیگری (مسالهی مواجهه با کُرهایها در فرهنگِ مسلطِ ژاپنِ آن روزگار یکی از مضمونهای کلیدی سه تا از این فیلمهاست) و … گذشته از این که از نظر تکنیکی نیز همچون دستاوردی بزرگ برای او جلوه میکند (کارگردانیِ فیلم در میزانسنهایی شلوغ در فضای محدود مثالزدنی است). او یک سالِ بعد از مرگ با طنابِ دار این مسیر را با خاطراتِ دزدِ شینجوکو ادامه داد. اما دههی شصت رو به پایان بود و با پایانیافتناش مسالههای طرح شده در آن هم شکل عوض میکردند یا به کانونهای دیگری انتقال مییافتند؛ شاید بیدلیل نبود که این دوره از سینمای اُشیما به مردی که وصیتنامهاش را در فیلم گذاشت رسید که در عمل اعلامِ رسمی پایان این دهه نیز هست، هم برای اُشیما و هم حتی شاید برای پسزمینهی وسیعترِ پیرامونِ او. به این فیلمِ بسیار مهم نیز در این پرونده خواهیم پرداخت اما پیش از آن به پرسهزنی در دههی شصت ادامه خواهیم داد تا کمی بیشتر تجربههای این دورهی او را بررسی کنیم. آوازِ سکس را ساز کن و بازگشتِ سه میخواره موضوعِ یادداشتِ بعدی خواهند بود.
پینوشتها:
یک – بسیاری از فیلمهای این دورهی اُشیما با نامهای متعدد در بازارِ جهانی پخش شدهاند. در ترجمهی فارسی من مبنا را بر عنوانهایی قرار دادم که این فیلمها در مجموعهی کرایترین به خود گرفتهاند و یا بر نامهایی که در نوشتههای مهم در موردِ اُشیما استفاده شدهاند.
دو – پسربچه در میانهی دو فیلمِ خاطراتِ دزدِ شینجوکو و مردی که وصیتنامهاش را در فیلم گذاشت ساخته شد؛ دیدنِ این فیلمها در کنارِ هم بهتر این ایده را به دست میدهد که تا چه اندازه پسربچه فیلمِ پیشبینیناپذیری در آن دوره از سینمای اُشیما بوده است.
سه – یادداشتهای بعدی این مجموعه سریعتر بهروز خواهند شد.
چهار – ممنونم از مسعود منصوری نویسندهی وبلاگِ حرفه، معمار برای واکنشاش به بازخوانیهای من از سینمای اُشیما: اُشیما، پسربچه و آوازِ سکس را ساز کن در وبلاگِ او.
سلام وحید جان، داشتم یک ایمیل در ذهنم برایت تنظیم می کردم که درست قبل از ارسالش این پست را دیدم. با این حال ایمیل ذهنی ام را که دیگر به پاسخش رسیده است،اینجا می نویسم:"این ایمیل صرفا برای دریافت علائم حیاتی یک دوست عزیز ارسال شده و فاقد هرگونه پیام دیگری است". من این فیلم را نتوانستم ببینم، یعنی راستش دوست عزیزی آن را برایم ارسال کرد، اما نمی دانم مشکل چه بود که بدون صدا پخش می شد ولی بهرحال خواندن نوشته هایت مثل همیشه غنیمت است. راستی چاپ نوشته ات در نشریه "تجربه" را به خوانندگان آن تبریک می گویم و اگر منعی ندارد خواهش می کنم آن را برای دوستان بی"تجربه" هم بازنشر کن. ممنون از بند 4 پی نوشت و خیلی خیلی بیشتر ممنون از بند 3 همان پی نوشت.
پاسخحذفممنون مسعود عزیز،
پاسخحذفبله، مدتی تاخیر داشتم به خاطر کارهای دانشگاه ... نوشتهی «فیلم سوسیالیسم» را که در «تجربه» چاپ شد با یک فاصلهای میگذارم در وبلاگ.
در موردِ فیلم هم شاید مشکل کدینگهای JetAudio یا نرمافزارهای دیگر بوده. این جور وقتها VLC Player مشکلگشاست!
ممنون که انقدر خوب و زیبا می نویسید و یه کار می کنید لذت روز افزون داشته باشیم از خوندن وبلاگ به این خوبی ...
پاسخحذفخیلی ممنون از لطف شما ماهمنیر.
پاسخحذفوحید جان
پاسخحذفممنون از معرفی "نوستالژی نور".
باید منتظر نوشته ات باشیم در مورد "جدایی نادر از سیمین"؟
به لطف اینترنت "پسری با یک دوچرخه" را دیدم. اگر فیلم را دیدی، دوست دارم نظرت را بدانم در مورد این آخرین فیلم داردن ها.
با تشکر
سلام سعید عزیز؛
پاسخحذف«جدایی نادر و سیمین» غافلگیر کننده بود؛ راستش فکر نمیکردم اینقدر دوستش داشته باشم ولی فیلم حالا در کنار فیلمهای مورد علاقهام از سینمای 2011 نشسته است و در موردش حتما خواهم نوشت.
اما چه جالب؛ چون من هم فیلمِ تازهی داردنها را دیشب دیدم. جواهری است در سینمای این یکی دو ساله؛ مینیمالیسم فیلم، روایتاش که مبتنی بر حذف و ایجازِ انبوه است در کنارِ تمام تحرکی که دارد (دویدن، دوچرخه سواری، فرار، سقوط ...) این فیلم اکشن به روایتِ داردنهاست! ... سیرل کودکِ قهرمانِ «پسری با دوچرخه» هم چیزی از جنسِ خود داردنهاست؛ لجوج و یکدنده؛ یکسره در حرکت و خستگی ناپذیر؛ و چیزی بیشتر از پیمودنِ راه خود نمی شناسد و نمیخواهد ... و نتیجه پنجمین فیلم پی در پی درخشان است و اینکه بیشتر از جنسِ «رزتا»است تا «سکوتِ لورنا» دستِ کم برای من یعنی اینکه جایش در آن بالاهاست
ممنون وحید
پاسخحذفبی صبرانه منتظر نوشته ات در مورد نادر و سیمین ام. برای من هم واقعا غافلگیر کننده بود و فیلم را تا الان چند بار مرور کرده ام. راستش فیلم در حد سینمای ایران نبود! امیدوارم چنین تجربه هایی را باز هم در آینده شاهد باشیم.
گذشته از همه چیزهای زیبا در این آخرین فیلم داردن ها، شخصیت سیرل واقعا مرا مجذوب و مجنون کرده، نمی دانم این داردن ها چه کرده اند با این پسر که چنین بازی درخشانی را از او گرفته اند!
به قول خودشان فیلم قصه پریان است و سیرل با آن پیراهن قرمز، شنل قرمزی قصه! اما نکته جالب فیلم، استفاده از موسیقی در این فیلم بود، که برادرها بالاخره به آن تن داده اند ...