باراندازهای نیویورک
باراندازهای نیویورک (1928 – یوزف فن اشترنبرگ) – ****
انتشار مجموعه DVDهای سه فیلم صامتِ یوزف فن اشترنبرگ – دنیای تبهکاران، آخرین فرمان و باراندازهای نیویورک - توسط کرایترین، در مجموعهای نفیس و با کیفیتی که جز شگفتی بر جا نمیگذارد، از چندین نظر یکی از اتفاقهای مهم سینمایی امسال است. «پر شدن یکی دیگر از حفرههای تاریخ سینمایی» تعبیری بود که کریستین تامپسون برایش به کار برد. حفرهای که با از میان رفتنش یکی از مهمترین فیلمسازان سه دههی اول سینما را در سیمایی متفاوت از آنچه در ترکیبِ همیشگی «اشترنبرگ/دیتریش»یاش دیده شده به تصویر میکشد …
«باراندازهای نیویورک، نقطهی پایان بسیاری از سفرها، آغاز بسیاری از ماجراها» و این یکی از اولینِ این ماجراها که به روی پردهی سینما راه مییابد. سال 1928 است و با یک حسابِ تقویمی آخرین سالِ رسمی سینمای صامت که اختتامیهای باشکوه نیز برای آن هست – مصائب ژاندارکِ درایر، فیلمبردار و کشتی بخار بیل جونیورِ باستر کیتن، بادِ شوستروم، آرسنال داوژنکو، اکتبر آیزنشتاین، پول مارسل لربیه، سیرکِ چاپلین، ملکه کلی و مارش عروسی اریک فن اشتروهایم، … و همراه با دیگران اشترنبرگ نیز یکی از بهترینهایش را میسازد. ساده در داستانگویی اما غنی و اعجابانگیز در نظام تصویریاش، باراندازهای نیویورک یک شب و یک روز از توقف کشتی بخاری در اسکلهی نیویورک را روایت میکند، جایی که خدمهی کشتی خسته از سفر طولانی غریزه و شانس را امتحان میکنند. جرج بنکرافت، که یک سال پیشتر گنگستر دنیای تبهکاران اشترنبرگ نیز بود، اینجا کورهبان زمختی است که مواجهاش با زنی احتمالا روسپی (بتی کامپسون) و رسیده به بنبستِ زندگی داستان فیلم را رقم میزند. اما این نه فیلمِ داستان که فیلم فضاهاست، شبِ مه گرفته و پر از سایههای بارانداز، کافهی مملو از جمعیتی که حرکتهای طولانی و چرخشهای متعدد دوربین اشترنبرگ فضایش را بازمیسازد و اتاقی حقیر در بالای کافه که ذره ذره عشق دو قهرمان فیلم را شکل میدهد. تجربههای اشترنبرگ با فضای درون قاب، در چیدن جزئیاتی از صحنه در پیشزمینه و انتقال شخصیتها و کنشها به پسزمینه – کاری که بعدها ماکس افولس به کمال رساند – و یا خلق پسزمینههایی با جزئیاتِ شگفتانگیز وقتی که کنشها در پیشزمینه رخ میدهند، اینجا یکی از کاملترین فرمهای خود را مییابد. او بسیار به عنوان فیلمسازی سبکگرا ستایش شده که پلات بیشتر برایش بهانهای است برای چنگ زدن به لحظات حسی دستنایافتنی، تابلوهای آبستره و فضاهای تیره و تار، اما حالا با دیدن باراندازهای نیویورک است که آدمی وسوسه میشود که شیطنتبار فکر کند که آن هفت فیلم معروفِ دیتریشی دورهی ناطق (بین باراندازها … و فرشتهی آبی فقط یک آذرخش فاصله است) به دلیل شیفتگی او به شخصیت اصلی و مکثش بر او عملا بسیاری از تواناییهای بصری او را به درجهی دوم اهمیت بردند.
شاید این تصویرها به عنوان نمونهای از بیشمار بهتر بتوانند بلوغ بصری فیلمی را که هشتاد و چند سال از ما فاصله گرفته نشان دهند …
تکمله: این پُست از وبلاگِ احسان خوشبخت را هم ببینید.
عکس ها را خوش سلیقه انتخاب کرده بودی.
پاسخحذفعکس ها را خوش سلیقه انتخاب کرده بودی.
پاسخحذفسلام وحید عزیز
پاسخحذفامیدوارم هرچه سریع تر ریویو ات رو برای شبکه اجتماعی بنویسی ، با این امتیازی که دادی حسابی ما را وسوسه کردی .
من هم آرزو میکنم ریویو ی شما رو برای "دایی بونمی ..." بخونم ... با آن نمرهی ناامید کننده ات!
پاسخحذفبه رضا رادبه،
پاسخحذفممنون ازت. راستش از عکسهای موجود در وب گلچین کرده بودم. انتخابهای بهتری از خود فیلم هم میشد داشت ولی موقع نوشتن این مطلب کوتاه DVD فیلم دم دستم نبود.
میخواستم اشارهات در کامنت قبلی به مورد تدوین در سینمای این روزهای هالیوود را ادامه بدهم و چیزهایی را هم اضافه کنم ولی فرصت نشد. ماند به یک بهانهی دیگر!
به سینا،
پاسخحذفدر مورد «شبکهی اجتماعی» یادداشتی خواهم نوشت ولی برای آن باید فیلم را دوباره ببینم. شاید یکی از دو سه مطلب بعدی باشد! و شاید تا آن موقع تو هم فیلم را دیده باشی.
به نیما،
پاسخحذفاز کی تا حالا سه ستاره دادن به فیلم یعنی ناامید کننده؟! :)
اما میتوانم بگویم بسیار نکتهها در فیلم بود که شگفتزدهام کرد و نگاهم به فیلم بسیار مثبت است. اما این هم هست که:
یک - من با بیشترین حد توقع ممکن به دیدن فیلم رفتم.
دو - یک بحث کلی در مورد ده دقیقهی پایانی قیلم دارم که در کامنتی در وبلاگ «تاتیفیلم» هم طرح کردم و پاسخِ مایکل جی اندرسون به عنوان نمونهای از منتقدانی که «دایی بونمی» را بهترین فیلم سازندهاش و شاهکار میخوانند مرا قانع نمیکند.
http://tativille.blogspot.com/2010/10/48th-new-york-film-festival-certified.html
سه - فیلم را یک بار و در یک اکران جشنوارهای دیدم. تجربهی من در مورد فیلمهای آقای «جوئه» نشان میدهد که فیلمهای او را در دفعات متعدد باید دید. «عارضهها و یک قرن» را پس از هر بار تماشا بیشتر دوست داشتم.
من از این فیلمساز فقط یک فیلمش رو دیدم و جز این تجربهی دیدن tropicalکنجکاوی من مقداری در اثر واکنش منتقدین بود در برابر آثار او- دقیقاً همان هایی که من ندیدم ... و خوب من مدتهاست در کوچه و خیابان دنبال عارضه های قرن میگردم ...
پاسخحذفنظرت راجع به tropical چیه؟
نیما،
پاسخحذفمن چند ماه پیش یک یادداشتی در مورد این فیلمساز نوشتم و نکته هایی را به صورت کلی طرح کردم
http://old-gringo.blogspot.com/2010/05/blog-post_25.html
انتخاب عکس هایتان همیشه محشره...محشر...
پاسخحذفمی شه در باره ی mr.nobody چیزی بنویسین
پاسخحذفوحید خان از یادآوری چنین آثاری واقعاً تشکر
پاسخحذفبنده که به باد و مصائب ژاندراک ارادت ویژه دارم. شما چطور؟
ممنونم دومان از اظهار لطفت.
پاسخحذفبه دوست ناشناس:
متاسفانه تا حالا فیلم را ندیده ام.
به حامد:
هر دو فیلم را بسیار دوست دارم. چند ماه پیش «مصائب ژاندارک» را دوباره دیدم. باشکوهتر شده بود.
کاش روز تولدتون اینجا به روز می شد..ولی امتحان این هفته مهم تره..بعدش به روز کنید لطفن...تولدتون هم مبارک باشه..
پاسخحذفممنون ژاله جان
پاسخحذفوبلاگ هم چند روز آینده به روز می شود
:)
پس بالاخره پس از حدود یک ماه قراره به روز بشه ...
پاسخحذفبا آرزوی موفقیت در امتحانات و مطالب پربار (مثل همیشه) در این وبلاگ...
:)
ممنونم سعید،
پاسخحذفبله درگیر کار و بار دانشگاه بودم اما این همه ی دلیل ننوشتن نبود. بعضی وقتها آدم دوست دارد بیشتر ببیند و بخواند تا بنویسد. اما کم نبودند فیلمهایی که این روزها دیدم و دوست داشتم و دارم که در موردشان بنویسم. فکر می کنم با سال خوب سینمایی مواجه بوده ایم (بماند که فیلمهای زیادی هم هستند که فرصت اکرانشان می ماند تا سال بعد) البته برای من این سال خوب به جز فیلم دیوید فینچر تقریبا به صورت کامل در خارج از آمریکا رخ داده است.
سلام وحيد عزيز
پاسخحذفمدتهاست نوشتههايت را میخوانم ولی اين اولين بار است كه دارم برايت نظر میگذارم. پستت عالیست و بیصبرانه منتظرم تا پستت درباره "شبكه اجتماعی" رابخوانم. اينجا كه طرفداران سينه چاكی پيدا كرده.
به رضا رادبه:
برادر جان نمیخواهی برای خودت يك وبلاگ بزنی تا مجبور نباشيم اينجا و آنجا برايت پيغام پسغام بگذاريم.به هر حال غرض اينكه مطلبت در كافه سينما را خواندم و به شدت با نظرت درباره قهوه تلخ موافقم(هر چند به نظرم آش "خوش نشينها" را زيادی شورش كردی).اگر دوست داشتی يك سر به وبلاگم بيا تا درباره يك پروژه مشترك برای "قهوه تلخ" فكری كنيم
به مهدی فهیمی عزیز:
پاسخحذفنه برادر، وبلاگ حال می خواهد و حوصله و پیگیری که من هیچ کدامش را ندارم. همین وحید خان مرتضوی که کارش درست است و آدمی است خوش نظم و نظام کلی طول می کشد بلاگش را به روز کند وای بحال آدم بیحالی مثل من.
درمورد آن مطلب هم غرض نقد و تحلیل نبود، صداقتش بیشتر حالگیری از قهوه تلخ منظور نظرم بود هرچند عقده گشایی این شکلی کلا" خیلی چیز مطبوعی نیست.(خوش نشین ها را هم برای همین شور کردم، حق داری)
سلام
پاسخحذفپست هاي اخيرتان را خواندم. با آنکه سه فيلمي که در سه پست اخير سوژه ي نقد شما بود را متاسفانه نديده ام، اما سبک نگارشتان حرفه اي و گيرا بود.
از آنجا که من هم وبلاگي سينمايي دارم و مشتاق برقراري ديالوگ با سينمادوستاني همچون شما هستم، خوشحال مي شوم سري به وبلاگم بزنيد.
به رضا رادبه:
پاسخحذفبرادر جان عقده گشايي كدام است. گفتم بيا فكري كنيم براي يك فرمت مداوم تا پايان سريال و هرچند قسمت يك دفعه با اصل قرار دادن يك تمهيد مثلا پيرنگ يا استفاده از همان كرين كه در مطلبت به درستي اشاره كردي يا حتي مفهوم بينامتني يا هر چيز ديگري به صورت دو نفره يا گروهي مطلب در بياوريم. من البته فعلا براي دستگرمي يك مطلب نيم بند براي صفحه تويزيون شرق آماده كرده ام و اگر صلاح بدانند لابد چاپ مي كنند. ضمنا گفتم شايد اين برنامه سبب خير بشود 2تا دي وي دي هايي كه از تو دست من است را بهت پس بدهم (بيچاره وحيد كه بايد اين مراوده فرهنگي را در وبلاگش تحمل كند)
برای مهدی فهیمی عزیز
پاسخحذف1. 2تا DVD از من دست تو است؟ جل الخالق. خودم تا همین امروز نمی دانستم.کدام است؟
2. کار خودم را گفتم عقده گشایی. ولی چه حوصله ای داری مرد. بشینیم کل قهوه تلخ زهرماری را ببینیم که درباره اش چیز بنویسیم؟ تازه جماعت اینقدر ذوق مرگ این شاهکار هستند که لینچمان می کنند.
3. خوشم می آید هنوز هم دست از سر این پیرنگ بر نداشته ای! من هیچ وقت نفهمیدم چرا تحلیل پیرنگ به شیوه ی بوردول و تامپسون اینقدر مهم باید باشد طوری که تمام فیلمها را با همین یک متر و معیار می شود سنجید.واقعا" می شود؟
مهدی فهیمی عزیز
پاسخحذفخوشحال شدم کامنتت را دیدم اینجا. آن چند مطلبت را در هفت خوب به یاد دارم و در این مدت از دوستان مشترک جویای احوالت بودم و خوشحالم که از این به بعد می توانم از طریق وبلاگت در جریان مطالبت باشم.
به میلاد حسینی
پاسخحذفممنون از لطفت و به وبلاگت هم سر میزنم
راستی وحید جان هنوز اینسپشن را ندیده ام. ولی نگاهی سرسری به مقاله ی بوردول و تامپسون انداختم. نمی خواهی ترجمه اش کنی؟ حالا فیلم را دوست داری یا نه خودت می دانی که مهم نیست، مهم این است که خوب ترجمه می کنی و جای ترجمه ی فارسی این مقاله خالی است.
پاسخحذفراستش رضا اگر فرصت ترجمه پیدا کنم مقاله های دیگری را انتخاب می کنم. مثلا شماره قبل سایت اند ساند مقاله ای از کنت جونز داشت در مورد «شبکه اجتماعی» که نکته های خوب کم نداشت یا در شماره ی این ماه سایت اند ساند مقاله ای از آدرین مارتین منتقد بزرگ استرالیایی دارد در مورد «دایی بونمی ...» که مقاله ی بسیار خوبی است. اما نوشته های بوردول و تامپسون بر «اینسپشن» اگرچه نکته های تاریخ سینمایی خوبی دارند (از ساده ترین نوشته های آن ها هم من همیشه آموخته ام) در کل نوشته هایی نیستند که با توجه به حجم زیادی که دارند مرا قانع کنند که زحمت ترجمه شان بیارزد.
پاسخحذفنکته ي آخر: خبر دار شدم که دو شب قبل در جشنواره سینما حقیقت تهران «نامه ای به الیا» پخش شده است. امیدوارم توانسته باشید که ببینیدش.
در مورد ترجمه ی کنت جونز که صاحب سبکی. پس دست بکار شو.
پاسخحذف