خانوادهی مفخم آقای روباه
آقای روباه شگفتانگیز (2009 – وس اندرسون) - ***
وس اندرسون و فیلم تازهاش
آمریکاییها عاشقش هستند. فیلمهایش در فهرستهای سالانه زیاد به یاد آورده میشوند (نمونهی جدیدتر حضور شاید مهمترین فیلمش رویال تننبامز در هر دو فهرست دههی منتقدان و خوانندگان فیلم کامنت است). میگویند چیزی اصالتا آمریکایی، چبزی معاصر در سینمایش وجود دارد، و اضافه میکنند چیزی که البته در نهایت یا «میگیرید» یا نه. ولی اگر در ردیفِ آنها باشید که آنچنان که باید «نگرفته»اند، خوب این توصیفها شاید کمتر بتواند در رفع ابهام گرهگشا باشد، یا حتی مقالههای مفصلتر مثل نوشتهی کنت جونز در موردِ رویال تننبامز نیز که با چنین لحنی شروع میشود: «بگذارید ساده بگویم که وس اندرسون اصیلترین چهرهی فیلم کمدی آمریکایی پس از پرستون استرجس تا به امروز بوده»، که توقعی را ایجاد میکنند که در نهایت نمیتوانند به آن پاسخی دهند. نه این که فیلمهایش فیلمهای بدی باشند که نیستند؛ بازیگوشیهای فراوانش را در دل سنتهای جاافتاده میشود دید و البته (از بدشانسی او) یک جور «دِمده» شدن را نیز - حس اینکه اگر مثلا دو دههای زودتر آمده بود، در زمان بحران قالبهای سنتی هالیوود، کسی مثلِ او شاید میتوانست هوایی تازه باشد. ولی زمانه گذشت تا کسانی چون کوئنها و جارموش رابطهی ما را با ژانرها پیچیدهتر کنند تا امروز برای به رسمیت شناخته شدن در ردههای بالا در این روزهای اوج دوبارهی سینما چیزهایی بیشتر لازم باشد. و خب، بهانهها هم راحت پیدا میشود: او به لحاظ بصری چندان چشمگیر نبوده و به لحاظ روایی نه در حد لازم رادیکال – آن دو حیطهای که از شرق دور تا آمریکا مهمترین «اتفاق»های دههی اخیر با حداقل یکی از این دو مشخص و تعریف شدند.
اما چیزی است در این میان که دعوت به احتیاط میکند، این که ایستادن بر این موضع که اگر رادیکالیزم نه پس انتخابمان بدنهی هالیوود است عملا به نشنیدن و نادیده گرفتن طیفِ متنوعی از صداها میانجامد که در سینمای امروز آمریکا در حاشیههای هالیوود به خلق دنیاهای شخصی خود مشغولند. اینجا عموما با فیلمهایی کوچک و ساده مواجهیم که شاید چندان به لحاظ زبان سینما اتقاقهای چشمگیری نباشند ولی آشکارا با نگاههای رسمی و متداول فاصلهدارند. فیلمهایی کوچکاند که یکی از قدیمیترین سنتهای کلاسیک را احیا و با مضامین روز (و با خلقِ کاراکترهایی نو) ترکیب میکنند. آن سنتی که بر قصه و بر خلق شخصیت متکی بود و کارگردانی را معمولا چیزی جز اجرای آن در شکلی قابل قبول نمیدانست. در چنین اتمسفری که طیفی رنگارنگ از آدمهای مختلف را از الکساندر پین (راههای جانبی) تا کلی ریشارت (وندی و لوسی) و از کورتنی هانت (رودخانهی یخزده) تا یکی از هیجانانگیزترینهایشان نوآ بامباخ [گرینبرگ فیلم جدیدش موضوع یکی از یادداشتهای آتی این وبلاگ است] را دربرمیگیرد، فیلمهای وس اندرسون نیز جایگاهِ خود را مییابند و علیرغمِ نقصهایشان طلبِ دیده شدن میکنند: راشمور (با مثلت عجیبی که از رابطههای سه کاراکتر اصلیاش شکل میدهد) نه از آن فیلمهای متعارفِ با موضوعِ درگیریهای بلوغ است که فراوان اینجا و آنجا میتوان دید؛ یا سفر معنوی معکوس سه برادر به هندوستان در دارجلینگ با مسئولیتِ محدود میتواند هجویهای افسرده بر انبوهی از آن سفرهای کلیشهای خودشناسانهی غربی به شرق باشد و رویال تننبامز با مدل دلپذیرِ داستانگوییاش یکی از غریبترین خانوادههای مملو از نابغههای تلف شده را در سینمای معاصرِ آمریکا معرفی میکند.
و حالا ششمین فیلمِ این فیلمسازِ بیرون از مُدِ معاصر، انیمیشنی عروسکی که فیلمنامهاش را با کمکِ نوآ بامباخ بر مبنای کتاب معروف رولد دال نوشته (و اگر نقش هنری سلیک کارگردانِ کُرالاین را هم اضافه کنیم، مجموعهای از استعدادهای سینمای مستقل آمریکا را در پشت سرش میبینیم) مجموعهای از لذتها و کاستیهای فیلمی وس اندرسونی را با خود به همراه دارد. در نقطهی شروع آقای روباه کاراکترِ تازهی مخلوقِ او با تضادهایی از جنسِ شخصیتهای همتبارش دست به گریبان است؛ یک جنتلمن، ستوننویسِ روزنامهی شهر ولی موجودی وحشی در درون. و چه میشود این موجود دوستداشتنی درگیرِ بحران اگزیستانسیال شود و دچارِ دغدغهی این پرسش که روباه بودن اصلا چه معنایی میدهد؟ همچون پدرِ تننبامزها ترس از مرگ اینجا نیز محرک است (حالا که چند صباحی بیشتر نمانده چرا به جای لانهای در زیرزمین آن بالا زندگی نکند) و بهبود رابطهی نه چندان مساعد با پسر یکی از عناصر کلیدی درام (پدرها و پسرها در فیلمهای او در چالشی ابدی برای تعریف رابطههای میان خود هستند) و همچون مکس فیشرِ راشمور نبوغی که در شرایطی ناهمساز مشکلساز میشود. آنچه که در این فیلمِ تازه از دست میرود شبکهای ظریف از رابطههای وس اندرسونی است که در بدهبستانی میان چند شخصیت اصلی بسط مییافت و آنچه که به دست میآید رسیدن به انرژی کودکانهای است که در بهترین لحظههایش شور و شعفِ کمدیهای نابِ اسلپاستیک را به خود میگیرد. چیزی که در آن نبردِ پایانی با سه بدمن فیلم که از حیث تکبعدی بودن جلوهای تماما کاریکاتوری به خود گرفتهاند (Boggis, Bunce, and Bean, one fat, one short, one lean) به اوج میرسد. نظیرِ هر فیلم دیگر اندرسون ریتم و دیالوگها اینجا نیز جزو برگهای برندهاند – او از معدود قصهگوهای امروز آمریکایی است که اهمیت زمان را میداند، فیلمهای او (به استثنای اولین فیلمش) در زمانهایی کوتاه میگذرند (رویال تننبامز از نظر سرعت انتقالِ انبوهی اطلاعات در کمترین زمان ممکن مثالزدنی است) و نظیرِ بسیاری از فیلمهای جدیتر که از داستانهای کودکان سرچشمه میگیرند فکر کردن به مسالهی مخاطبِ واقعی پاشنهی آشیل فیلم (چه میشد بامباخ از همان ابتدا فیلم را از شر آن موش سیاه رها میکرد؟). و در پسزمینهای کلانتر، شوق اصلی دیدن فیلم است در چشمانداز سینمای 2009 که نویدِ اتفاقهای تازه در کنار پاهای همیشه ثابتِ انیمیشنهای آلترناتیو دارد و نیز برای آقای فیلمساز، خبرِ احیای دوباره او (حتی در میانِ طرفدارانش نیز کم نبودند که میگفتند پس از رویال تننبامز رو به زوال نهاده) و در هر دو زمینه میتوان کنجکاوانه منتظرِ فیلمهای بعدی ماند.
پینوشت:
من عنوان فیلم را به آقای روباه شگفتانگیز برگرداندم هرچند اگر ترجمهناپذیری اسمهای خاص را مبنا بگیریم آقای فاکس باید ترجمهی دقیقتری باشد.
سلام گرینگوی عزیز.
پاسخحذفاین فیلم وس اندرسون رو ندیدم ولی از کار که برگردم حتما می بینم.
راستی تو فیلم you the living (شما زنده ها) کار روی اندرسون رو دیدی؟
با بلا تار چطوری ؟
هشت ماه پیش نیمچه نقدی برای فیلم little miss sunshine نوشته بودم که تازه گذاشتمش تو ناجورها، اگه خوندی شاد می شم نظرتو بدونم.
دوستدار تو ناجورها.
سلام به ناجورها!
پاسخحذفدر مورد بلا تار و روی اندرسون شاید این پست چند ماه پیش من گویا باشه
http://old-gringo.blogspot.com/2010/01/blog-post.html
مطلبت رو هم می خونم حتما
سلام
پاسخحذفنوشته روان و جذابی بود ... (به قول خودت متناسب فیلم و حال و هوایش بود)
و چه خوب که یه سینمای مستقل آمریکا و اسامی ای مثل الکساندر پین (راه های جانبی) و نوآ بامباخ (ماهی مرکب و نهنگ، گرینبرگ را هنوز ندیده ام) و همچنین وس اندرسون پرداختی، با ابداع شخصیت های جذاب و نو و باطراوت در سینمای امریکا ...
نظرت راجع به اسپایک جونز و چارلی کافمن و شاید میشل گوندری، و فضای متفاوتی (یا به عبارتی پیچیده در ساختار و در عین حال سرگرم کننده و تفکر برانگیز) که اینها (البته نه در تمام آثارشان) در سینمای امریکا ابداع کردند، چیست؟ اگر وس اندرسون را بشود به پرستون استرجس پیوند داد، آیا می شود پیوندی نیز برای این ها در سینما یافت؟
خواندن این یادداشت خیلی لذت بخش بود . قیاس و نتیجه گیری ات درباره ی اینکه چرا کارهای وس اندرسون "یه جوریه" خیلی خوب بود و نگاهی که به جایگاهش داشتی در کنار بومباخ و پین و ..به نظرم خیلی دقیق است . فیلم های اندرسون این یه جوری بودنشان باعث می شود که بعضی وقتها دیدن تریلر فیلم هایش از خودشان جذاب تر باشند ، مثلا" "زندگی دریایی با استیو زیسو" را با شوق و ذوق دیدم ولی خیلی جاها فیلم می استاد و پیش نمی رفت ضمن اینکه ایده ی جذاب و همیشگی اندرسون ( میزانسن ادم ها در مقطع های برش زده شده ی قاب ها) دیدنی بود اما آخرش خب که چی ؟
پاسخحذفمشکلی که وس اندرسون دارد را فیلم اخر اسپایک جونز "جایی که چیزهای وحشی هستند" هم داشت ، این اواخر دیدم و اگر دیده ای دوست دارم نظرت را بدانم ، جونز هم از کلیشه های همیشگی و سنت های ژانر فیلمش فاصله یقابل توجهی گرفته ولی انگار هیچ بدیل مناسبی ندارد تا جایش بگذارد و فیلم او هم بی جهت می ایستد ( ایستایی که مثلا" در نمونه های اروپایی نمی بینیم ) با این حال فیلم خل و چل خوبی شده با حاشیه صوتی غنی و هیولاهای مشنگ .
در کامنتهای دوستانم سعید و رضا نکات مشابهی است که اینجا بهشون اشاره میکنم ممنون از هر دوی شما:
پاسخحذفمن از فیلمهای اندرسون یکی را ندیدهام که همین "زندگی دریایی با استیو زیسو" است و البته یک دلیلش هم این بود که خیلی ازش منفی شنیده بودم که کار خیلی ناامیدکنندهای شده ولی ایرادی که رضا اشاره کرده مثلا در اولین فیلمش Bottle Rocket هم خیلی واضحه. من از لحظه ای که دو کاراکتر اصلی از آن متل خارج شدند (شاید پس از حدود دو سوم فیلم) احساس کردم که فیلم دیگه دلیلی برای ادامه پیدا کردن نداره و یک سوم پایانی یک سقوط کامل بود. البته این ایرادها در دو فیلم نمونه ای او یعنی راشمور و رویال تننبامز خیلی کمتر شدند و البته در همین آقای روباه (که فکر می کنم در کنار رویال تننبامز بهترین کارهایش هستند).
فیلم جدید اسپایک جونز بسیار با آقای روباه مقایسه شده. همزمانی اکران هر دو فیلم و نقطه ی شروع مشابهی که داشتند (اقتباس از دو تا از کتابهای محبوب کودکان در آمریکا) بهانه اصلی این مقایسه بود. فکر می کنم اسپایک جونز در «سفر به سرزمين وحشی ها» (به پیروی از خانم طاهره آدينه پور که کتاب موریس سنداک را به این اسم برگردانده می تونیم فیلم را به این نام بخونیم) یک جورایی خطر کرده. این که خواسته به ایده های این کتاب کوچک کاملا وفادار باشه (اگر تورقی هم در کتاب بکنید این نکته واضحه) و نتیجه یک جورایی کمبود مصالح داستانی است که در بلاتکلیفی فیلم هم نقش عمده را داشته ولی در کل من چیزهایی رو در فیلم جونز پسندیدم (فیلم کم و بیش در همان مدل «جادوگر شهر از» جلو می ره که مقایسه اش می تونه با کرالاین و فیلم برتن هم جالب باشه). فیلم یک لحن غمگین افسرده ای با آن هیولاهاش پیدا کرده که اون را متفاوت می کنه از خیلی از فیلم های این مدل و در نهایت اگر چه از نظر خلاقیت به هیچ وجه به پای کرالاین (و همین طور آقای روباه ...) نمی رسه ولی برخلاف فیلم تیم برتن هم اصلا سقوط نمی کنه. اما راستش من آن دو فیلم دیگر اسپایک جونز را ندیده ام برای خودم هم عجیب است که چرا, در حالی که به حد کافی معروف و دم دست بوده اند.
اما در مورد چارلی کافمن و میشل گوندری. این که چرا eternal sunshine of spotless mind یا Synecdoche, New York فیلمهای مورد علاقه ام نیستند (البته eternal sunshine بارها فیلم بهتری از فیلم کافمن است) بحث مفصلی را می طلبد. برای نمونه این که شاید کافمن اینقدر Synecdoche, New York را در مرحله فیلمنامه بسته که چیزی برای اجرا نگداشته و یک کارگردانی بیش از اندازه معمولی هم کمک کرده به این (و مقایسه با نمونه های اروپایی ای که فیلم با آنها قیاس شده که اساسا به لحاظ کارگردانی بسیار خلاقانه بودند رو هم فراموش نکنیم). نقدهای این فیلم کافمن را هم که می خوندم یک جور مرعوب شدگی می دیدم در آنها. این که همه می گفتند ببینید! ببینید چقدر پیجیده است! خب صرف پیچیدگی دلیل بزرگی هیچ فیلمی نبوده در تاریخ سینما.