در پارادوکس‌های وسوسه‌ی انتقال پیام

The White Ribbon

 

روبان سفید (2009 - میشاییل هانه‌که) - **

 

میشاییل هانه‌که با روبان سفید مسیری را پیش می‌رود که پیشتر با پنهان عامدانه از طی آن خودداری کرده بود. پنهان اگر با بداعتش یکی از اتفاق‌های دهه بود از جمله به این دلیل هم بود که دوباره به تقابلِ قدیمیِ (هرچند از لحاظ نظری فاقد اعتبارِ) فرم و محتوا بازگشت؛ از نقطه‌ی آشنایی شروع ‌کرد (یک مضمون: عذاب وجدان شهروند غربی از مواجه‌ی قبلی با جهانِ سومی‌ها). به آن تقابل سنتی همچون بحرانی نگریست، خودآگاهانه آن را به یک مساله تبدیل کرد و در مسیری متفاوت، از آن ایده‌ی آغازین چیزی تازه، چیزی ناآشنا ساخت. تا آنجا که به بجث نئوفرمالیست‌ها مربوط باشد ماهیت اثر هنری راستین چیزی جز این نیست. اما بحث دریافت هم هست، فیلم‌ها کجا و توسط که دریافت می‌شوند؟ در فضای فیلم‌بینی و فیلم‌خوانی‌ای که (چه اینجا و در غرب) با رجعتِ گونه‌ای مضمون‌گرایی تازه روبروییم عجیب نیست که تفاوت‌های ماهوی این دو فیلم نادیده گرفته شود و حتی روبان سفید نقطه‌ی غایی زیبایی‌شناختی یک مسیر خوانده شود [به نظرم این اشکال اصلی نقدِ سعید عقیقی در دنیای تصویر نیز هست]. یا نگاهی که در ترکیبش با میراثِ یک جور نگاهِ تئوری مولفی از برشمردنِ مایه‌های تماتیکِ مشترکِ آثارِ یک فیلمساز فراتر نمی‌رود [باز برای نمونه نقد کاترین ویتلی در سایت‌ اند سایت و درست در تقابل با استراتژی نقد درخشانش بر پنهان که با آگاهی بر این خودآگاهی فیلم آغازیده بود]. از نگاه تاریخ سینمایی پنهان آشنایی‌زدایی از نوع سینمایی بود که روبان سفید نوع متعارفتر آن می‌توانست باشد؛ پنهان آن چیزی بود که روبان سفید نبود.

چالش فرم و محتوا و نحوه‌ی مواجهِ با آن در کارِ فیلمسازی که دغدغه‌ی پیام دارد (و هانه‌که چنین فیلمسازی است) همیشه عاملی سرنوشت‌ساز بوده و پنهان یکی از بهترین پاسخ‌های هانه‌که به این دوگانگی بود. این درست که مشکلِ ما مخاطبان با روبان سفید چنانکه برخی اشاره کرده‌اند [نوشته‌ی بسیار خوب اریک هینس در ریورس‌شات] می‌تواند این نیز باشد که در کارنامه‌ی مولفان بزرگ به لحظه‌هایی می‌رسیم که حس می‌کنیم فیلمِ تازه بیش از اندازه «آشنا» به نظر می‌رسد، چرا که همه را، ایده‌ها را، الگوها را، مضمون‌ها را بیشتر، و چه بسا در اوج، دیده‌ایم.  اما سقوط روبانِ سفید شاید جای دیگری است که رخ می‌دهد: در نگاه مولفی بزرگ که در اوج دوران‌ِ کاری‌اش به ناگاه به مسیرِ طی شده باز می‌نگرد و می‌پرسد: آیا واقعا منظورم را گرفته‌اند؟ خب اگر شکی هست پس چرا فیلمی نسازید که در مقام یک نسخه‌ی راهنما کار مخاطب را راحت کند یا حتی چون کلیدی بشود با آن قفلِ درهای بسته‌تر تجربه‌های دیرهضم‌ترِ پیشین را باز کرد؟ پس یک ایده‌ی آغازینِ هیجان‌انگیز: جنگ بزرگ از درون خانه‌ها شکل گرفت؛ خشونت در مقیاس کوچک بود که راه به ویرانی در مقیاس بزرگ داد. اما هانه‌که یک هنرمند است و نه یک فیلمساز پروپاگاندا و خطر سقوط به یک فیلم ژنریک را می‌داند. نقطه‌ی شروع و شکل‌گیری کلیت: بگذار فیلم مثل یک حکایت جلوه کند، یک حکایت قدیمی و این نه فقط با روی آوردن به فیلمبرداری سیاه و سفید که با انتخاب یک راوی نیز بیشتر جلوه می‌کند. راوی‌ای که یک جور فاصله بگذارد حتی اگر لزوما جاهایی کارکرد روایی چشم‌گیری نداشته باشد (این می‌تواند قابل بحث باشد). راوی کارکردی دوگانه نیز پیدا می‌کند، هم چون روحی سرگردان ناظرِ همه‌ی اتفافات عجیب و غریب دهکده است و هم شخصیتی است که بسط پیدا می‌کند (و چه بسا تنها شخصیتِ خوب بسط داده شده‌ی فیلم)، معلمی که هیچگاه وقتِ درس دادن نمی‌بینیمش، با بقیه آشکارا فاصله دارد (عاشق می‌شود)، شک می‌کند، و خب در بعضی جاها فرصت‌طلب هم هست و البته به وقت لزوم در مدرسه حواسش نیز هست که احترام کشیش را داشته باشد. و مرحله‌ی بعد جزئیات: آن‌ها هم این آگاهی فیلمساز را نشان می‌دهند. خشونتی که به بیرون قاب‌ها هدایت می‌شود. دوربین ثابت و برخی جاها پرسه‌زن روی هیچ چیز تاکید نمی‌کند. یک جور سردی، یک جور سکون که در اجرا به دست می‌آید فضا را آکنده می‌کند. یادآوری‌اش هم بد نیست که‌ هرچند از لحاظ سبک شاید با یکی از محافظه‌کارترین فیلم‌های هانه‌که روبرو هستیم اما این به خودی خود قابل انتفاد نیست. این انتخاب او بوده که سبک کاملا در خدمت روایت‌پردازی فیلم باشد و جلوه‌ای مستقل نیابد (انتخابی هرچند سنتی‌تر در کارنامه‌ی او).

خب به نظر همه چیز قابل قبول می‌آید. اما به فیلم نگاه می‌کنیم و چیزی این وسط درست کار نمی‌کند. پس مشکل کجاست؟ می‌شود به جزئیات بازگشت. پدرِ کشیش پسرش را به خاطر استمنا شماتت می‌کند. کات به صحنه‌ی دکتر و پرستار و بعد تحقیر زن توسط دکتر. زن به چیزی اشاره می‌کند دال بر رابطه‌ی جنسی دکتر با دختر نوجوانش. دو سکانس بعدتر همین را می‌بینیم. از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر. کاراکترها (تقریبا چنانکه اشاره شد به جز راوی) به تدریج از نقشِ شخصیت خلع می‌شوند تا ابزارهایی باشند برای بیان «ایده»‌ها. اینکه در انتها گرهِ داستان صراحتا باز نمی‌شود هوشمندانه است ولی فیلم با مضمون چنین نمی‌کند. همه چیز آشکارا گقته می‌شود. چیزی برای کشفِ تماشاگر نمی ماند. و اینجاست که پاشنه‌ی آشیل فیلم رخ می‌نماید. روبان سفید به قطعه‌ی موسیقی‌ای می‌ماند که تمی را مدام تکرار می‌کند. و دقیقا خودِ تم را بی‌هیچ تلاشی برای رنگ‌آمیزی آن، برای خلق واریاسون‌های آن. و در نهایت قطعه‌ای می‌شود که اساسا گسترش نمی‌یابد [1] . و در نتیجه عجیب نیست که موضع ما به عنوان تماشاگر در طول مواجهِ با اثر از اساس تغییری نمی‌کند. در شروع، در میانه و در پایان مدام در حال یادآوری شدن یک مضمون‌ایم، آن هم مضمونی که بسیار کتاب‌های جامعه‌شناسی یا روانشناسی توده با جزئیات ابعادش را ترسیم کرده‌اند. مضمون اصلی فیلم را به تماشاگری که آن را ندیده بگویید. مواجه‌ی فیلم چه چیزِ تازه‌ای به او می‌دهد؟ … از مشکلی در جزئیات به خللی در ساختار کلان فیلم می‌رسیم. هانه‌که بارها به مقیاس‌های کوچک انسانی رجوع کرده بود برای طرح دغدغه‌هایش در باب کلیت، در باب اجتماع انسانی (مگر پنهان غیر از این بود؟ یا کد ناشناخته؟ یا …). او به ظرافت‌ها و دوگانگی‌های اثر هنری در بازتاب دادن این ایده‌ها نیز بسیار آگاه است (گفتگوهایش این را خوب نشان می‌دهد) ولی نگران بود که آن‌ها را خوب متوجه نشده باشیم پس فیلمی ساخت که مدام و مدام آن‌ها را به ما یادآور شود. او به ما اعتماد نکرد. آیا معنای حجم زیاد ستایش‌هایی که از فیلم شد می‌تواند این باشد که او چندان هم اشتباه نمی‌اندیشیده؟ نمی‌دانم. شاید باید منتظرِ فیلم بعدی او باشیم.

 

پی‌نوشت:

1. شاید مواجهِ با این خلل روایی است که ما را دوباره برمی‌گرداند به انتخاب‌های سبکی فیلمساز. سعید عقیقی در نقدش اشاره می‌کند که چطور فیلم به فرم پارامتریک نزدیک می‌شود. این اشاره به گمانِ من دقیق نیست و تعبیر فرم پارامتریک در بحث نئوفرمالیست‌ها را در معنایی درست به کار نمی‌برد (فرم پارامتریک برای نئوفرمالیست‌ها به فرمی اشاره دارد که نظام سبکی چنان جلوه‌ی مستقل و خودکاری پیدا می‌کند که دیگر در خدمتِ سیستم روایی اثر نیست و گسترش مستقل خود را دارد – اُزو، برسون، تاتی، …). این اشاره را اما به صورتی معکوس شاید بشود برای طرح این بحث پیش کشید که در فیلمی که بناست به لحاظ روایی با یک یا چند تمِ کلی کار کند، چنین رویکری به سبک نجات‌بخش می‌توانست باشد. فیلم‌های الکساندر ساکوروف نمونه‌های معاصر درخشانی از چنین مواجه‌ای با مضمون هستند. و باز جهت تکمیل این بحث یادآوری این نکته هم بد نیست که رویکردی نظیر پنهان هم از جنسی دیگر است که در آن دو نظام روایی و سبکی فیلم در جدالی بی‌امان با یکدیگر گسترش می‌یابند.

نظرات

  1. من هم با این نکته موافقم که هانکه ما رو دست کم گرفته. ترجیح می‌دم فکر کنم پنهان و رمز ناشناخته در ادامه‌ی روبان سفید ساخته شدن.

    پاسخحذف
  2. سلام وحید جان
    مطلب بسیار خوبی نوشته ای . کاملا" درسته پیش از این محتوای آثار هانکه در پیچیدگیهای فرمی اونها نهفته بود که شخصیت خاصی رو به سینما هانکه داده بود اما "روبان سفید" مثل یک بیانیه از اندیشه های فیلمسازه . اما من فکر میکنم اگر از اون سبک نئوفرمالیستی آثاری مثل پنهان ، کدناشناخته ویا بازیهای خنده دار که من هم اون رو بیشتر میپسندم فاصله بگیریم ، روبان سفید هم وقار خودش رو داره اگرچه آوانگارد نیست ولی کهنه هم نیست . من هم قبول دارم که باید منتظر اثر بعدی هانکه باشیم .
    ولی واقعا" اشخاصی که اسم بردی (ازو ، تاتی و برسون) چه بزرگانی بودند . کلیه شاخصهای هنر مدرن که در 20 ساله اخیر به شاهدشون بودیم در آثار اونها جای گرفته .
    مهدی کتابفروش

    پاسخحذف
  3. سلام آقای مرتضوی
    ما ناجورها در مورد ژاک تاتی با شما هم عقیده ایم.آری او شاهکار است.
    ممنون می شیم به ما هم سر بزنید.
    www.Najoorha.blogspot.com

    پاسخحذف
  4. به جشنواره کن نزدیک می‌شویم. نزدیک به یک ماه دیگر بزرگترین فستیوال سینمای دنیا در شهر کوچک، زیبا و ساحلی کن همچون شصت و دو دوره گذشته پر صلابت و شکوهمند برگزار خواهد شد. به همین روی بد ندیدم که سری مطالب ویژه‌ای را به بهانه این گردهمایی بزرگ سینما ترتیب دهم تا بلکه بدین طریق بشود به نوعی در این جشن باشکوه شرکت کرد. بسیار فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که بهترین کار با توجه به بظاعت و امکانات موجود این می‌تواند باشد که چند خطی هرچند کوتاه پیرامون برندگان گذشته نخل طلا و یا آثار مطرح دوره‌های پیشین بنویسم و در بلاگ بگذارم. اما از آنجایی که دسترسی به تمامی فیلم‌ها برای یک نفر امری تقریباً ناممکن است، لذا تصمیم گرفتم تا فراخوانی ترتیب دهم و از شما سینمایی‌نویسان گرامی دعوت کنم تا چنانچه تمایل دارید در این اقدام شرکت و به طور قطع به بهتر و پر محتوا شدنش یاری رسانید. حال اگر میل، شور و اشتیاقی به بودن در این وادی هست، لطفاً آمادگی خود را از طریق ایمیل[arash6354@gmail.com] با من در میان بگذارید.
    [... با سپاس ...]
    آرش سیاوش

    پاسخحذف
  5. ارزش نوشته های جدی ای مثل مطالب شما این است که خواننده را به تکاپو وا می دارد تا با فیلم ها و موضوعات مورد بحث درگیر شود. مسئله ای که برای من هم پیش آمد. وقتی مطلب شما را خواندم به نتیجه رسیدم که نیاز دارم تا باز دوباره "رومان سفید" و "پنهان" را ببینم. و چه مرور خوشایندی بود. من هم مثل شما قبول دارم که پنهان بسیار بهتر از رومان سفید است و واقعا در کارنامه هانکه در صدر قرار دارد، اما رومان سفید هم برایم بسیار ارزشمند بود. فارغ از این اشکالی که به کار هانکه وارد است که شما به خوبی به آن اشاره کردید، اما باز در این فیلم هانکه تجربیات تازه ای را برای ما به ارمغان می آورد. مسائلی که شما هم به آنها اشاره کرده اید. اول از همه راوی داستان است. انسانی که بسیار خود را خوب نشان می دهد. چرا او با بقیه متفاوت است، چرا اینقدر خوب است؟ تا چه اندازه باید به روایت او اعتماد کرد؟ از طرف دیگر مشخص نیست که فیلم تا چه اندازه ای حاصل روایت های اوست؟ در فیلم از خصوصی ترین اتفاقات بین دکتر و پرستار بی نوای بچه های دکتر هم با خبر می شویم. پس راوی بقیه داستان کیست؟ تا چه اندازه می توان به این روایت اعتماد کرد؟
    مسئله بعدی اینکه، اگر روایت معلم را قبول کنیم و باور کنیم که تمام اتفاقات خشونت بار روستا محصول عمل کودکان است؛ چه چیزی پیش آمده است که این نسل از بچه ها این نوع رفتار را از خود بروز می دهند؟ مگر چه تفاوتی با نسل های گذشته خود دارند که اینگونه تغییر رفتار داده اند؟
    اما نکته دیگری که بسیار ذهن من را به خود مشغول کرده است اینکه، چرا هانکه پس از مراحلی که در فیلم هایش قدم به قدم طی کرده است و به بررسی جامعه امروز، انسانهایی با مختصات فکری امروزی و مدرن پرداخته است، نیاز می بیند تا به گذشته باز گردد، به روزگاری که هنوز دین، و خانواده و روابط خشک گذشته حاکم بوده است؟
    ببخشید زیادی طولانی شد.

    پاسخحذف
  6. ممنونم مصطفی جان

    چقدر خوشحالم که این نوشته باعث شده تا دوباره این دو فیلم رو ببینی

    در مورد نکته ای که مطرح کردی (چرا این ایده برای هانکه مهم بوده است) او خود در گفتگویش با فیلم کامنت توضیحی می دهد که خواندنش بد نیست:

    ،The year 1914 was the real cultural break. In Germany and Austria, the unity of God, Emperor, and Fatherland broke down with World War I, and in many ways World War II and postwar developments can be related to this. At the height of National Socialism, the 8- to 15-year-olds in The White Ribbon would have reached an age where one takes responsibility. But I was also thinking of the history of leftist terrorism, the Red Army Faction. Gudrun Ensslin was the fourth of seven daughters of an evangelical pastor, and Ulrike Meinhof also came from a very religious background. They both had this moral rigor that I found very interesting. I knew Meinhof a bit in the late-Sixties, when she prepared her teleplay Bambule for German Südwestfunk where I was a young broadcast editor. She didn’t appear to be a fanatic, actually. She was charming, highly educated, and pretty funny. Once, her children were late for school, and she told them that if it happened again they should justify it by saying “It’s the fault of capitalism.”

    A different context, again with different roots but with a similar moral structure, is that of Islamic fundamentalists and terrorists. What all these groups and individuals share is that ideals are being turned into ideologies to a degree which is life-threatening—not only for other people but also for themselves, because they are willing to die for their convictions

    پاسخحذف
  7. سلام.

    متنت را خواندم و بی درنگ مرا به یاد متن های ک.تامپسون و دشوار بودن مواجهه با چنین متن هایی انداخت، در مقایسه با متن های به ظاهر ساده تری نظیر نوشته های بوردول.
    و اینکه راستش درک بخشی از قسمت ها کمی برایم دشوار بود و این نشان از پیشرفت تو و عقب ماندگی من دارد!
    بخشی از نظراتت را پذیرفتم و نیز معتقدم که هانکه شاید در این فیلم می خواسته بی واسطه تر از همیشه با تماشاگرانش ارتباط بر قرار کند و این امر نیز کمی به کار لطمه زده.
    و این مسئله نیز برایم لاینحل ماند که همانطور که در یکی از کامنتها نیز گفته شده، وقتی روایتی اینگونه کلاسیک در نظر گرفته می شود، چطور در لحظاتی که راوی حضور ندارد، باز هم قصه را تعریف می کند؟ (در صورتیکه این نگرش به نظرم مسلما ارتباطی به ابداعات روایی "پنهان" در این زمینه ندارد.)
    راستی ایمیلم رسید؟
    اگر رسید، منتظر پاسخت به آن سوال مربوط به داستانم نیز هستم.

    ممنون از تو و نوشته هایت!

    پاسخحذف
  8. سلام گرینگوی پیر :
    نظرت در مورد مری و مکس چیه ؟
    راستی رفیق ممنونیم که بهمون سر زدی.شاد شدیم.خیلییییییییییییییییییییییییی.

    پاسخحذف
  9. حسین عزیز
    ممنون از نظرت. اگر مطلب دشوار بوده پس راحت بگم که به هدفش نرسیده و بد بوده (البته تقسیم بندی تو رو از نوشته های تامپسون و بوردول قبول ندارم که البته بحث دیگه ای هست) - من منتقد حرفه‌ای نیستم و این نوشته ها بهانه‌هایی هستند برای صحبت سر فیلمها با دوستان خوبی مثل تو. پس اگر مطلب نامفهوم بشه عملا مکالمه‌ای شکل نمی‌گیره. البته مدل و زبان نوشته ها را سعی می کنم بر اساس خود فیلم ها یا پس زمینه ای که دارند انتخاب کنم یادداشت بعدی کاملا از یک جنس دیگه است ;)

    اما در بحث روایت: از دوران قصه گویی کلاسیک هالیوود یک جور قرار نانوشته بوده بین فیلمنامه نویسان و مخاطبها در مورد حضور راوی در این جور صحنه‌ها. مثال شاخصش «سانست بلوار» است دیگر! صحنه‌هایی را می بینیم که راوی توش حضور نداره. طبعا خیلی فیلمهای جدیدتر و مدرنتر این قرارداد نانوشته را به زیر سوال بردند و اصلا اون را به مساله تبدیل کردند ولی راوی روبان سفید از اون مدل کلاسیک تبعیت می کنه. از یک طرف نقش دانای کل رو بازی می کنه و از طرف دیگه نه (یک POV محدود) . می شه البته توجیه‌هایی هم برایش تراشید: لابد اون ماجراها رو از کس دیگه‌ای شنیده و حالا ما داریم روایت اون را می‌شنویم.

    جواب ایمیلت رو هم ظرف امروز یا فردا برایت ارسال می‌کنم ;)

    پاسخحذف
  10. دوباره به مصطفی و حسین

    در نتیجه با توجه به آنچه که در مورد نقش کلاسیک راوی گفتم به نظرم دلیلی برای شک به روایت او نداریم. مسئله اینه: اگر راوی راوی غیر قابل اعتمادی بود فیلم باید جایی ایده های متناقضی رو می کاشت (مدل راوی قابل اعتماد خب مدل مشخصیه هم تو ادبیات و هم تو سینما - و البته بیشتر در ادبیات) و می دونیم این مدل چطور کار می کنه ولی روبان سفید اصلا این راه رو نرفته و خواسته به راوی نقش کلاسیکتری بده.

    پاسخحذف
  11. سلام ناجورها

    در مورد مری و مکس. فیلم رو هفت یا هشت ماه پیش دیدم. خب چیزهای زیادی بود در اون که دوست داشتم. ایده‌هاش در خلق شخصیت. و همین طور لحنش. ولی یادم هست که در حدود یک سوم پایانی بود که حس کردم فیلمنامه ایده‌هاش را خرج کرده و برای اینکه اینقدر یکنواخت جلو نره یک چیزهای تازه‌تری می‌خواهد. البته اینها حرفهای کلی است و فیلم را یک بار دیگر دقیقتر باید ببینم برای نظر قطعی‌تر. کم و بیش هین نظر رو در مورد «بالا» هم داشتم. هر دو فیلمهای قابل احترامی هستند ولی دو انیمیشن محبوب من از سینمای 2009 «آقای روباه شگفت‌انگیز» و «کرالاین» هستند. و مشتاقانه منتظر دیدن «رازهای کلز» هم هستم.

    پاسخحذف
  12. اول از همه ممنون از پاسخت و همچنین پوزش بابت ادامه پیدا کردن سوالم.
    از آنجا که در شیوه ی روایی روبان سفید، نه از آن نگاه ساختار شکن و بازیگوشانه ی فیلم های مدرن خبری هست و نه یک نگاه تماماً کلاسیک؛ چه چیزی سبب می شود که نحوه ی روایت روبان سفید، منطقی به نظر برسد؟ (یعنی چه عاملی به غیر از اجرای سنجیده اش، سبب می شود که این شیوه ی روایی {به قول تو pov محدود} را ناشی از ضعف در فیلم نامه اش تلقی نکنیم؟)
    البته این سوال از سر کنجکاوی و یادگیری می پرسم، وگرنه به شخصه مشکلی با این مسئله نداشتم. (این شیوه ی دوگانه ای که از روایت در با لا اشاره کردی_ که هم دانای کل هست و هم نیست، کمی مرا به یاد روایت رمان "در هزار تو" انداخت!)
    شاید یکی از دلایل عدم ضعف این کار در مسئله ی مذکور، همان اجرای سنجیده و استفاده از حرکت های ساده ی دوربین و یا دوربین ثابت باشد، که ما را از پیگیری وجود ناظری فیزیکی در برخی صحنه های ماجرا دور می کند.
    نظرت چیست؟
    باز هم ممنون.

    پاسخحذف
  13. حسین،
    نکته در همان بحث قرارداد نانوشته‌ای است که در فیلمنامه‌نویسی کلاسیک بوده. می‌گویی اشاره‌ی من به نقش دوگانه‌ی راوی کمی ترا به یاد روایت رمان "در هزار تو" می‌اندازد. نه این جوری نیست. استراتژی‌ها کاملا متفاوتند. به نظرم همان مثال «سانست بلوار» مشخصترین است (فیلم یادت هست؟) و فکر می‌کنم می‌توانیم بگردیم و کلی فیلم تو سنت قصه‌گویی کلاسیک پیدا کنیم. در مقیاس کلان «روبان سفید» کاملا یک معماری روایی کلاسیک داره.

    پاسخحذف
  14. با نظرت تقریباً بهطور کامل موافقام. آن ابهام نهایی و کارگردانیِ دقیق اگر نبود با یک فیلم معمولی طرف بودیم. این اولویت برای گفتن حرفهای مهم آفت بدی است!
    (توی گوگل ریدر نگاه کردم؛ پستهای اخیر هستند ولی تاریخ آنها در سال 2009 نمایش داد میشود. نمیدانم مشکل چیست.)
    (در ضمن یک سئوالی هم ازت داشتم (نمیدانم اطلاعاتی دربارهاش داری یا نه): من قبلاً تعدادی از پستها را از وبلاگام حذف کردم ولی توی گوگل ریدر نمایش داده میشوند، آیا راهی برای حذف آنها در آنجا هم هست؟)

    پاسخحذف
  15. سلام آقای مرتضوی

    نوشته بسیار خوبی بود ... اما به قول آقای حسین خواندنش خیلی دشوار بود و من با تامل بسیار خواندم...

    سوالی که در مورد هانه که داشتم، مربوط به فیلم funny games است، نظر شما در مورد این فیلم چیست؟ آیا آن را فیلم خوبی می دانید؟

    و سوال دیگر مقایسه دو نسخه هالیوودی و اروپایی آن است ... با این که دو فیلم از بسیاری جهات دقیقا شبیه به هم هستند، اما به نظرم نسخه اروپایی اصالت بیشتری دارد نه به دلیل این که دومی بازساری اولی است... نظر شما چیست؟ و اصولا چرا کارگردان متفکری چون هانه که باید نسخه امریکایی فیلم خود را دوباره بسازد؟

    پاسخحذف
  16. علیرضا،
    راستش من هم اطلاعی ندارم و اتفاقا سوال من هم هست. چون عملا اگر بخواهی پستی را حذف هم کنی گوگل‌ریدر تا ابد نگه‌اش خواهد داشت. من تنها راهی که به ذهنم رسید این است که محتوای آن پست را در وبلاگت حذف کنی (و یک پست خالی داشته باشی) که در این حال گوگل ریدر هم فقط یک پست خالی نشان می‌دهد ولی خب این برای یکی دو مورد منطقی است ;)

    پاسخحذف
  17. سعید،

    من Funny Games اول را خیلی وقت پیش دیدم. زمانی که هنوز هانه‌که جایگاه الانش را برایم نداشت. اگر فقط بر اساس آن خاطره‌ی قدیم بخوام جواب بدم خب در بین سه چهار فیلم محبوبم از هانه‌که نیست ولی اینکه فیلم خوبی هست یا تا چه حد خوب است الان ترجیح می‌دهم که به حافظه زیاد اعتماد نکنم.
    ولی راستش دومی را ندیدم. شاید چون از اساس به هر بازسازی‌ای مشکوک هستم. ولی دلیلش صرفا این نبود. بعضی فیلم‌ها را وقتی دقیقا در زمانش نمی‌بینی تا بروی دوباره سراغش طول می‌کشد. بس که فیلم ندیده زیاد است! ولی الان که یادم انداختی می‌بینم که لازمه هر چه زودتر این دو تا رو پشت سر هم ببینم.

    اما سعید یادم هست مدتی قبلتر از من در مورد کلر دنی پرسیده بودی. به تدریج دارم فیلمهایش را می بینم و حتما به 35 پیک رام خواهم پرداخت. اما چند روز پیش The Intruder (مزاحم) رو ازش دیدم. الان فقط می‌تونم بگم یکی از دشوارترین فیلمهای این دهه را دیدم. هم در مرحله‌ی ایده‌پردازی، هم در طراحی پیرنگ و هم در تجربه‌ی تماشایش برای مخاطب. بار اول تماشا فکر می‌کنم فقط می‌شود به شبحی از فیلم رسید. ;)

    پاسخحذف
  18. سلام وحید جان ممنون از نظرت درباره ی داستان کوتاه وبلاگ . من به اینجا سر می زنم و ستون محبوبم ( همان نظرسنجی و ستاره دادن به فیلم ها ) را و همین طور نقد فیلم هایی که دیده ام را مرور می کنم . در مورد دو ستاره دادن به این فیلم هانه که چندان موافق نیستم نه در نسبت با کارنامه ی هانه که ، که بیشتر نسبت به سال سینمایی که گذشت . اما در یک نکته موافقم آن هم اینکه هانه که باید سعی کرد آن وجه مددکار اجتماع و یا منقد رفتار اجتماعی را از خود دور کند و به همان هنرمندی و نگرش شخصی اش بپردازد . و جالب است که روبان سفید پرخرج ترین فیلم ِ کارنامه ی اوست .

    پاسخحذف
  19. سلام مجدد وحید

    خیلی خوشحال می شوم درباره 35 پیک رام کلر دنی بنویسی ... چون فیلمی است که در عین سادگی (در ظاهر) از جذابیت عجیبی (لا اقل برای من) برخوردار است و تک تک صحنه های فیلم را دوست دارم...

    اما در مورد "مزاحم"، برای من هم یکی از عجیب ترین (شاید هم عجیب ترین) فیلمهای زندگیم بود که دیدم! هضم فیلم برای من بسیار دشوار بود...

    پاسخحذف
  20. عیسی جان،
    در کنار بازی دیدن ستاره‌ها، برای من معیارهای مختلفی تو این بحث وجود داره (فکر می‌کنم کسانی که مثل من این بازی ژورنالیستی رو دوست دارند هر کدامشون یک جور دستورالعمل نانوشته‌ی شخصی برای این بحث دارند). مثلا برای من یکی از معیارها میزان پاسخی هست که فیلم به انتظارها و چشمداشت‌هام از خودش می‌ده. طبعا انتظارها از فیلمی از هانه‌که با انتظارها از فیلمِ فیلمساز معمولی‌تر متفاونه. برای من فیلم آخر تارانتینو دو و نیم ستاره‌ای بود. در کنار برخی جذابیت‌های فیلم برای من (بازیگوشی‌هاش، سکانس درخشان کافه‌اش، ...) خب واقعیت اینه که فیلم خیلی از انتظارم فراتر بود. شاید آن نیم ستاره اختلاف این دو فیلم اشاره به همین توقع‌ها هم داره.
    در چشم‌انداز سینمای ۲۰۰۹ هم باز برای من ستاره‌های فیلم تفاوتی نمی‌کنه (در این قسمت شاید با هم همنظر نباشیم). برای من سالی بوده با دو فیلم فوق‌العاده‌ی کوئن‌ها و جارموش، یک فیلمِ بسیار خوب تولپان، چند فیلم خوب (کارهای کلر دنی، جین کمپیون، اودیار) و البته چند انیمیشن خوب.

    پاسخحذف
  21. سعید جان،
    احتمالا می‌دانی که «مزاحم» بر اساس کتابی از ژان‌لوک نانسی فیلسوف فرانسوی ساخته شده که میانه‌ی بسیار خوبی با کلر دنی و سینمایش دارد. نانسی این کتاب را پس از عمل قلبش نوشته بوده و عنصر «مزاحم» یک جورایی اشاره به این هم دارد. و اصلا مساله‌ی تن یکی از مساله‌های کلیدی کتاب و احتمالا فیلم هست. دنی دغدغه‌های خودش را هم وارد می‌کند و در پسزمینه‌ی رئالیستی‌ای که به گونه‌ای عجیبی واقعیت و خیال و کابوس از هم تفکیک‌شان ساده نیست همه را در کنار هم قرار می‌دهد ... باید با فاصله‌ای فیلم رو دوباره دید شاید این بار بشود بیشتر بهش نزدیک شد و بعد در مورد جایگاهش در کارنامه‌ی دنی و اینکه این همه پیچیدگی به بداعتی منجر شده یا نه به داوری پرداخت.

    پاسخحذف
  22. من همین اواخر FUNNY GAMES (نسخهی اروپایی) را دیدم، بهنظرم به مراتب از "روبان سفید" بهتر و جلوتر است. شاید این اظهارنظر کمی تحت تأثیر داستان تکاندهندهاش باشد، و باید زمانی از تماشاش بگذرد و در دیدارهای بعدی بهتر بشود دربارهاش قضاوت کرد، ولی تا همین جاش هم خب بعد از تماشای "روبان سفید" چنین حالی به من دست نداده بود (تناقض جالبی است که فیلمی میخواهد روی تماشاگرش تأثیر بگذارد ولی آن یکی که پیاماش غیر مستقیمتر است در این کار موفقتر است). مقایسهی دو تا نسخه هم باید جالب باشد.
    (

    پاسخحذف
  23. راستی ممنون برای توضیحات.
    امیدوارم مشکل برطرف بشود.

    پاسخحذف
  24. راستش الان که دقیقتر به نوشته ام فکر می کنم می بینم کمی در ارائه نظرم نسبت به شباهت "در هزار تو" با آن بخش روایی که در مورد روبان سفید گفتی؛ اشتباه کردم. اما منظورم آن بخش از شیوه ی روایی "در هزار تو" بود که گاهی در هنگام خواندن رمان، فکر می کردم راوی از دانای کل به سوم شخص و یا حتی اول شخص تغییر پیدا کرده؛ که البته بخشی از آن به دلیل پیچیدگی داستانش بود. (و مقایسه اش با روبان سفید نیز از آنجا شکل گرفت که در بعضی قسمت ها به صورت نریشن روایت می شود و در پاره ای اوقات pov و نیز وقتی که شخصیت اصلی نیز حضور ندارد، داستانش روایت می شود.) که می شود گفت چندان مقایسه ی درستی نیست؛ این دو با هم.
    اما در مورد فانی گیم پیشنهاد می کنم که نسخه ی آمریکاییش را ببینی، که هر چند شاید طراوت نسخه ی اروپایی اش را نداشته باشد، اما به نظرم نسخه ی بهتریست. هر چند که جز فیلم های محبوب من از هانکه نیست.
    و شاید وسوسه شدی و در آینده ی نزدیک مطلبی هر چند کوتاه درباره اش نوشتی!

    پاسخحذف
  25. سلام گرینگوی پیر عزیز.
    این روزها سر کارم و شغلم طوری نیست که دسترسی به کامپیوتر داشته باشم.اینترنت که پیشکش.
    با خبر شدم نیمچه نقدم رو از پرواز بادکنک قرمز گذاشته بودی تو ستون خواندیهای وبلاگت.خیلی مفتخر شدم و ازت بعنوان یه مرد سپاس گذارم.خیلیییییییییییییی ...

    پاسخحذف
  26. سلام
    کامنتهای شما را که میخواندم و از فیلمهای خوب و خیلی خوب پارسال گفته بودید، یکباره یادم به یک فیلم افتاد تا نظرتان بپرسم. پیروزی (vincere). من فیلم را در بحبوحه ی تابستان دیدم. در زمانی که وقت زیادی در حضور یا در فکر خیابانها بودیم ... و خوب اضطراب شبها، دیدن و تامل در هر چیزی، حتی فیلم را متفاوت میکرد. نمی دانم شرایط آن روزها بود یا چیز دیگری مثل کتابی که آن زمان می خواندم -که اتصال نظری عجیبی را برایم با «محتوای فیلم» برقرار میکرد- فیلم برایم بخصوص "در لحظاتی" پیچیده میشد. فیلم خوبی بود بنظرم، بخاطر تمام پیچیدگی های محتواییش. حالا فیلم از دسترسم خارج است تا کمی هم شده فارغ از فضای فرامتنی ببینمش. نظر شما راجع به آن فیلم چیست؟
    با تشکر

    پاسخحذف
  27. سلام نیما جان

    من هم فیلم مارکو بلوچیو را در یکی از آن شبهای غریب تابستان پارسال تهران دیدم. فیلم بدی نیست ولی راستش به نظرم آمد که کمی بلاتکلیف است بین این که از آن زن یک شهید بسازد یا او را جزیی از یک جنون مقطعی یک سرزمین بسازد یا بلاتکلیف است بین که این که درام خود را بنا شده بر داستان زن پیش ببرد یا دغدغه تاریخ را داشته باشد. طبعا روی این تم ها حرکت می کند ولی شاید اگر کمی خلاقانانه تر با مضمون هایشهای برخورد می کرد فیلم بهتری می شد.

    پاسخحذف
  28. سکوت لورنا را چندی پیش دیدم و یک سوال در مورد پایانش داشتم و آن اینکه واکنش لورنا در پایان فیلم به اتفاقات، و احساس باردار بودنش ناشی از فشار روحی و عصبی بود؟ (یا مبهم قرار است باقی بماند.)
    و اگر ممکن است لطفاً نظرت را در مورد این فیلم و جایگاهش در بین آثار برادران داردن بنویس.
    ممنون.

    پاسخحذف
  29. به حسین،
    من فکر می‌کنم فیلم از این نظر که صراحت داره, مرگ کلودی شوک اصلی را به لورنا وارد می‌کنه و بعد لذت کشف یک موجود تازه - بماند که فیلم زمینه‌اش رو در رفتار لورنا از ابتدا چیده ...

    اما در مورد جایگاهش: رسیدن به اوج زودهنگام دردسرهای بعدی خودش را دارد! برای داردن‌ها «رزتا» و «پسر» چنین بود و بعد ناخودآگاه فیلم‌های بعدی با آن ها مقایسه می‌شه که چه چیز تازه‌ای دارند. من فکر می کنم داردن‌ها با این آگاهی کوشیدند چیزهای اندکی متفاوت‌تر (تفاوت‌های نه چندان آشکار ولی ملایم) به مدلشان در دو فیلم بعدی اضافه کنند. من هر دوی «کودک» و «سکوت لورنا» را دوست دارم اگرچه معتقد باشم به بداعت و انسجام دو تای قبلی نمی‌رسند.

    پاسخحذف
  30. - مبحث پوسیده ی فرم و محتوا من رو بیشتر یاد انجمن سینمای جوان خودمون می اندازه تا اینکه فیلمسازی مثل هانکه با فیلم پنهان قصد پاسخ دادن به اون را داشته باشه.

    - منظور شما از فیلمسازی با دغدغه ی پیام دادن چیه؟ هانکه چه پیامی باید بده؟

    - به نظر شما نیروی محرک هانکه برای ساختن روبان سفید درست کردن کتابچه راهنما بوده؟!!! و این سوال که آیا مخاطبان منظور من از فیلم های قبلی را نفهمیدند؟

    پاسخحذف
  31. دوستِ ناشناس،

    - در همان شروعِ نوشته ذکر شده تقابلِ به لحاظِ نظری فاقدِ اعتبارِ فرم و محتوا. تا آنجا که به من مربوط است به چنین تقابلی اعتقاد ندارم. ایده‌ی ریموند دورنیات را دوست می‌دارم که نوشت: هر چه فرم است محتواست و هر چه محتواست فرم است. اما بحث بر سرِ آن یک بحثِ پوسیده نیست! هر منقدی آن را در چارچوبِ نوشته‌های خودش به گونه‌ای مطرح می‌کند و از نو زنده می کند ...

    - هر نوشته چارچوب‌های خودش را تعریف می کند. من ایده‌ی مشخصی را در این بحث و با توجه به این فیلمِ مشخص دنبال می کردم. بدیهی است که هانکه فیلم نمی‌سازد تا به تقابلِ فرم و محتوا پاسخ بگوید اما منِ تماشاگر پس از تماشای فیلمش این ایده را بهانه کرده‌ام تا بگویم چطور «پنهان» از مصالحی که دارد با آن‌ها کار می‌کند فراتر رفته است.

    - به خودی خود اشکالی ندارد که هنرمندی دغدغه‌ی پیام داشته باشد - خیلی از بزرگان چنین بوده‌اند. مهم این است با قلمرو موردِ نظرش چه کرده است.

    پاسخحذف
  32. این را هم اضافه کنم قصدم دفاع از این نوشته نبود. دو سال پیش نوشتمش و الان فکر می کنم اگر می خواستم بنویسمش استدلال ها و بیان سمت و سویی دیگر می یافتند ...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار