محدودههای کنترل
مرگ با شعر
نوشتهي کنت جونز
فرشتهی انتقام در بالای تپه خیره به محوطهای به ظاهر تسخیرناپذیر در پایین ایستاده است.
کات.
او داخلِ محوطه است. یکی دو لحظه بعدتر، مردی را که در جستجویش است پیدا میکند. اربابِ مجموعه بیدرنگ درمییابد که هیچ راهِ گریزی ندارد. میپرسد: «چطور وارد شدی؟» فرشتهی انتقام پاسخ میدهد: «از تخیلم استفاده کردم».
عجیب اینکه این اقرار، و نه قتلِ متعاقبِ آن با سیمِ گیتار، تیرِ خلاصِ فیلمِ جدیدِ به زیبایی پُر طول و دراز و استادانه بیتحرکِ جیم جارموش است. در طول محدودههای کنترل، پرسشی آرام آرام بر فرازِ بیننده شناور میشود: این مرد کیست؟ این فرشته با این آرامشِ وصفناپذیرش، لباسِ آراستهاش، تمرکزِ بیتشویشش، اصولِ سختگیرانه رعایتشدهی اخلاقیاش (سکس در حینِ کار نه)، زاهدمنشی مسحورکنندهی عجیبش، گشودگیاش به روی سادهترین پیشنهادهای جهان و بالاخره با تمایلش به دو فنجان اسپرسو کیست؟ او جداافتادگی یا عزم یک قاتلِ حرفهای را ندارد هر چند که آشکار است که خشمی خاموش او را برمیانگیزاند. اینجا پرسشی دیگر سر بر میآورد. آیا کسی به جز ایزاک دو بانکوله، یکی از خوشایندترین چهرههای سینمای جهان و یکی از کم قدر دیدهترین آنها می توانست، نقشِ او را بازی کند؟
لحظهای که این فرشته با طعمهاش رو در رو میشود، آنچه که در تمام طول فیلم حدس میزدیم به تقریب تایید میشود. منزلهای کوتاه در فرودگاهِ شارل دوگل تا مادرید تا سِویل تا آلمِریا، قرارهای ملاقاتِ مخفیانه با دستهای آدمهای مرموز اما در نهایت افسونکننده، سیاحتهای بسیار یکنواخت و میانپردههای مراقبهآمیز به احتمال قریب به یقین کنشهای تخیلاند. اینکه آنها رویاهای بیداری فرشتهی انتقاماند یا داستانهای آفریدهی خالقش همان قدر بیاهمیت است که اینکه او چگونه واردِ آن محوطه شد. ماموری تکرو که به دژی دستنیافتنی مینگرد و سپس مخفیانه واردش میشود یک سناریوی آشناست، همان قدر آشنا که بازیای که در فیلمهایی نظیر اولتیماتوم بورن از ما خواسته میشود که واردش شویم، بازیای که توسط مجموعهای از تصاویرِ از نظرِ مکانی بینظم و ترتیب پشت سر هم نشان داده میشود تا دلالت بر مهارت و زبردستی فوقِ بشریای باشد که در عمل هیچ وقت هم نمیتواند در برابرِ دوربین به نمایش گذاشته شود. چرا واردِ بازی دیگری نشویم و به قهرمان این داستان این نیرو را اعطا نکنیم تا [این بار] با ظرفیت رویاپردازیاش به دژ نفوذ کند؟
دو مرد البته با تحقیر روبروی هم میایستند. ارباب از «بوهمیها» نفرت دارد چرا که آنها از شیوهای که جهان کار میکند مطلع نیستند. فرشتهی ظاهرا بوهمی از ارباب نفرت دارد چرا که میداند این ایده که جهان «کار میکند» از برخی لحاظ داستانی ساختگی است که قرار است سودِ اندک افرادی به قیمتِ هزینهی بسیاری را توجیه کند. پس داستانی ساختگی به کار میرود تا دیگری را عریان کند.
فیلمِ جارموش چیزی نمیشد اگر در سطح یک تمثیلِ ساده بیان شده بود، که هر چیزی که [در طولِ فیلم] منجر میشود به این قتلِ بیقاعده، مثالی است از جهانِ پیشبینیناپذیر که توسط سرمایهدارها، به استثنای وقتی که آنقدر پول خرج کردهاند تا انحصارا از آن لذت ببرند، تحقیر شده است. جهان محدودههای کنترل جهان چیزهای قدیمی است – شهرهای قدیمی نظیر سِویل، فرمهای موسیقی قدیمی نظیر فلامینگو، گیتارهای قدیمی چه واقعی و چه نقاشی شده. این همچنین جهان کنشهای ساده است نظیر قدم زدن، نگاه کردن، منتظر ماندن، شنیدن، بودن. این جهانِ بازتاب و مراقبه است، جهانِ زمانِ بسط یافته است در برابرِ زمانِ متراکم و بخشبندی شده، این جهان زیبایی است در برابر فرصتهای مالی. و این جهانی است که در آن هنوز فرصتی هست برای گفتگو و گوش سپردن به زنی غریبه زیرِ نورِ تغییریابندهی آفتابِ بعدازظهر، آن هم وقتی که او از ظرفیت شگفتانگیز فیلمها بحث میکند که نشانههای تاریخی دورانِ ساختِشان را حمل میکنند.
این گریزها، که در نهایت گریز نیستند چرا که بنیانِ فیلم را شکل میدهند (خیلی از آنها توسط جارموش و مدیرِ فیلمبرداریاش کریس دویل به صورت لحظههایی کوبیستی تصویر شدهاند که به نظر میرسد وقتی تماشایشان میکنیم کنار هم جُفت و جور میشوند)، با هدفی رازآمیز و بیانناشدنی به صورتی رها و آزاد به یکدیگر بافته شدهاند. ولی وقتی فیلم از یک لحظهی باشکوهِ طولانی به لحظهی دیگر پیش میرود، هدف بیشتر و بیشتر بیاهمیت میشود، و ما به تدریج درمییابیم که در حال تماشای یک تم با واریاسیونهای آن هستیم. هر صحنه شکلی [واریانتی] از نیروی مراقبه در جهان معاصر، و تمرینش تحت شرایط ابتدایی رها از وسیلهها یا موبایلها، را به ما عرضه میکند. نبودِ حتی سادهترین شکل تعلیق آخرین حمله به اربابِ مجموعه و قماشش است که برایشان اکشن همه چیز است. او سرانجام در آن خصمانهترینِ محیطها به دام میافتد، در یک شعر.
میزانِ خشم علیهِ اربابِ مجموعه و چنیایسمِ انعطافناپذیرش [1] آنقدر وسیع است که تقریبا میتواند کیهانی باشد و این در امتداد مسیر به گونهای تصریحِ پرطنین بدل میشود. فیلمِ جدیدِ جارموش هم در بدنهی کارهای خودِ او و هم در چشم انداز سینمای معاصر تنها ایستاده است. این فیلمی ستیزهجو و در همان حال آرام است.
پینوشت:
1. شخصیت آمریکایی با بازی بیل موری را بازتابی از شخصیت دیک چنی دانستهاند. یادداشتِ رزنبام را هم ببینید.
چه خوشایند است وقتی درباره ی فیلمی اینجا صحبت می شود که دیده ام..و چه خوشایند تر است وقتی این فیلم را انقدر دوست داشتم.. و مرسی آقای مرتضوی برای این ترجمه ی درخشان
پاسخحذفچه خوشایند است وقتی درباره ی فیلمی اینجا صحبت می شود که دیده ام..و چه خوشایند تر است وقتی این فیلم را انقدر دوست داشتم.. و مرسی آقای مرتضوی برای این ترجمه ی درخشان
پاسخحذفhttp://radiokoocheh.com/article/10114
پاسخحذفممنونم الناز از لطف شما
پاسخحذفاین را هم ببیند؛ممنون:
پاسخحذفhttp://www.metacritic.com/film/titles/limitsofcontrol?q=The%20Limits%20of%20Control
به ناشناس
پاسخحذفممنون از شما. لینک را دیده بودم. به متاکریتیک بعضی وقتها از جهت پیدا کردن لینک ریویوهای فیلمها سر میزنم (در کل معتقدم سایت جدیای نیست). بحثِ نمرهها به خودی خود چیزی را نشان نمیدهد. اما در موردِ "محدودههای کنترل" تضاد جالبی رخ داده است: غالب ریویونویسهای آمریکایی به ویِِژه آنها که رویکردشان بدنهایتر است خیلی راحت از فیلم گذشتند در مقابل در میان منتقدانی که آن را فیلمی برجسته خواندند نامهای جدی بیشترند: علاوه بر این نوشتهی کنت جونز نوشتههای هوبرمن و رزنبام را بخوانید یا در جدول ارزشگذاری "فیلم کامنت" اگر کسانی چون مانوهلا دارگیس و تاد مککارتی فیلم را متوسط دیدهاند گاوین اسمیت سردبیر فیلم کامنت آن را شاهکار خوانده است.
برای من این اختلاف نظر فاحش در مورد چنین فیلمی کاملا قابل توجیه است: با بسیار معیارهای سینمای بدنه این فیلمی بسیار رادیکال است (شاید به جرئت رادیکالترین فیلم سینمای جارموش باشد).
گذشته از اینکه معتقدم هرکس فارغ از این ستارهها و نمرهدادنها دلایل خودش را در خوش آمدن یا نیامدن از فیلمی باید داشته باشد. همچنانکه برای منتقدان هم مهمتر از ستارههایشان جدیت معیارها و تحلیلی است که از یک فیلم ارائه میدهند.
راستاش "گلهای پژمرده" من را هم مثل خیلیها کمی تا قسمتی ناامید کرده بود (به عبارتی کمی پرپر شدیم)، و این فیلم جدید هم که خیلی بیسروصدا بود و در کن هم حضور نداشت، گفتم نه ـ انگار باید امیدمان را از جیم جاموش برداریم!
پاسخحذفبا دیدن این مطلب اعتراف میکنم که خوشحال شدم (ممنون برای نوشتن و ترجمه). همین عکسها شمهای از حضور کریستوفر دویل است (یاد تصاویر فوقالعادهی فیلمهای ون کار وای و در مورد خود جارموش همکاریاش با رابی مولر).
(متوجه شدم به من [رنگینکمانِ سفید] لینک دادهاید؛ ممنون، متقابلاً من هم این کار را کردم.)
سلام وحيد! خودت چيزي نمي نويسي راجع بش؟ من ديشب فيلم رو ديدم و لذت بردم. جونز هم خيلي خوب نوشته بود. به نظرم اين فيلم خيلي خاصيت كولاژي داشت. انگار مولف ميخواست تمام موتيفها و ويژگي هاي به شدت شخصي اش رو يه بار ديگه تو قالب فيلم به ريزه. و جالب اينكه فيلم ( تو تكرارهاش و تو شكل پايان بندي اش ) به شدت منسجم بود. فك كنم يه چيزي بنويسم درباره اش. تا بعد.
پاسخحذفعلي
منتظر نوشته ات هستم علی جان. راستش دوست دارم چیزی هم بنویسم ولی گرفتاری های این روزهایم چنان که می دانی شاید این اجازه را ندهد! ببینم چه می شود
پاسخحذف