اما چه نوع هُنری؟ [بخش سوم و پایانی]
فيلم به عنوان هنری شنيداري-ديداري
1. یک بار این تمایزها را در بحثی در یک سمینار ارائه کردم و يكي از حاضران یادآوری کرد که سینما یک هنر حسی نيز هست. موافق هستم که بخش بزرگی از سینما هدفش در برانگیختن احساسات است، اما این ایده را ميتوان در تمامی ابعاد موردِ بررسی من پيدا كرد. هر كدام از [اين] ایدهها دربارهی فیلم ابزارهای متفاوتی را برای برانگیختن احساسات ترجیح میدهند.
برای نمونه، رویکردِ عکاسانه معتقد است که ثبت و آشکار کردن جهان تاثیرگذارترین راه برای تكان دادن مخاطب است، در حالیکه رویکردِ روایی برای رسيدن به چنین هدفی طرفدار داستانهاست. رویکردِ نمايشي مطمئن به این است که ما آشکارا به موقعیتهای حسی نمایش داده شده توسط همنوعانمان واکنش نشان خواهیم داد ولی رویکردِ بصری میگوید که سینما میتواند احساسات را با تركيب تصاویر در طول زمان و مکان برانگیزد، حتی شاید با تصویرهایی که هیچ انسانی را نشان نمیدهند. آیزنشتاین معتقد بود که همزمانی حسها، با خلق گونهای خلسهی قابل قیاس با شور مذهبی در بیننده، قويترین شکل برانگیختن احساس است. فراتر از این بحثهاي کلی مفید است که گونههای مختلف احساسات را که هر چشماندازی تمایل دارد بر آن تاکید کند بشناسیم.
2. کسی ممکن است بپرسد: در مورد مقايسههاي دیگر چطور؟ فیلمسازها و منتقدان بعضی وقتها سینما را با موسیقی و شعر قياس کردهاند. نباید این هنرها نیز به فهرست اضافه شوند؟
من فکر میکنم این دو قياس اساسا در بحث گستردهي فیلم به عنوان يك هنرِ بصری آمدهاند. کارگردانهای امپرسیونیست فرانسوی در دورهي صامت معتقد بودند که دارند "موسیقی بصری" میسازند و منظورِ براكيج و دارِن از [مفهومِ] "شعر سینمایی" تا حد زیادی بصري بود (برای بحثي در موردِ اين دومی رجوع کنید به مطلبِ گریششامبو). من فكر میکنم که فیلمسازانِ جبههي هنرِ بصری براي رسيدن به مدلهای طرحریزی (وزن، ریتم، گسترش موتیف) و تصویرسازی (استعاره و بیان سوبژكتيو در شعرِ تغزلی) به این هنرهای مجاور توجه کردهاند. فیلمسازها همچنین جذب این ایده شدهاند که موسیقی و شعر، با بيان احساساتی نیرومند با استفاده از شیوههایي نامعین و قابل انعطاف، بیش از آنکه صریح باشند الهامگر بودهاند.
فیلمسازها، به شيوهاي جدلي، اغلب به این گونه مقایسهها با شعر و موسیقی براي مقابله با تاکید سینمای بدنهای بر روی روایت و بازی رجوع کردهاند. اگر به فیلم به عنوان شعر یا راپسودی فکر کنیم داستان اهمیت کمتری پیدا میکند. فکر میکنم در نظر گرفتن فیلم به عنوان معماری متحرک يا مجسمهای در حال حركت نيز به همین ترتیب است؛ مقایسه دوباره بُعدِ تصویری و پتانسیل غیرِ روایی فیلم را هدف قرار داده است.
3. فکر کردن به فیلم به این عنوان که با هنری دیگر قرابت دارد به این معنی نیست که آنها مانند یکدیگر هستند. به عنوان نمونه، تصور سینما به عنوان هنری مبتنی بر بازیگری شما را ملزم نمیکند که بگویید بازی سینمایی همانند بازی تئاتری است. در مقابل، تفکر در امتداد چنین خطوطي ميتواند یک تقریب اولیه را بیافریند، یک مقایسهي مقدماتی که به شما اجازه میدهد تفاوتها را درك كنيد. وقتی فیلم را به عنوان یک هنر بصری در نظر میگیرید، بعد میتوانید بپرسید كه چه تفاوتهايي با هنرهای بصري دیگر دارد، یا [مثلا] این فیلمِ خاص به چه شيوههایی تکنیک نقاشی را انتقال میدهد و به کار میگیرد. فيلمِ Ballet Mécanique که ما در کتاب هنرِ فیلم مورد تحلیل قرار دادیم، بسیار به کوبیسم مدیون است، ولی تصویرسازی آن مشابه آنچه که پیکاسو، براکو، و گریس روی بوم ارائه کردهاند نیست. به نظر میرسد تمام این مقایسهها به عنوان یک سری چارچوب در حساس کردن ما به شباهتها و تفاوتهای بین فیلم و سایر هنرها کارکرد خوبي داشته باشند.
و ... در نتیجه؟
هر یک از این ایدهها دربارهی سینما سهمی از حقیقت را در خود دارند. ممکن است هر کدامشان به تنهایی ناتوان از پوشش دادن تمام سینما باشند ولی برخی از آنها برای گونههای مشخصی از فیلم یا فیلمهای خاص سودمندتر از بقیه هستند.
ميتوان گفت که دورهی استودیویی هالیوود بسیاری از این گرایشها را در دلِ یک سنت نیرومند ترکیب کرده بود. داستان اهمیت داشت، ولی بازیگری نیز همینطور. سبک بصری بیشتر وقتها برجسته بود، ولي به همین ترتیب یک حاشيهی صوتي بيانگر نيز که از ضبط سادهي دیالوگها فراتر میرفت اهمیت بسیار داشت. جلوههای صوتی، قطعات موسیقی و قلابهای کلامی بین صحنهها یک رزونانس خلاقانه را با تصاویر ميآفريد. در جهت مخالف، میتوانیم بعضی سنتهای آوانگارد را كه خالصترین رَویهها را در پيش گرفتند ببینیم. براکيج در چندین فیلمش روایت را تقلیل داد، بازی را کنار گذاشت و صدا را تحریم کرد: ما مجبور بودیم تنها و تمام با یک تجربهی بصری درگیر شویم.
وقتی سنتهای سینمایی را در امتدادِ این ابعاد تمایز ببخشیم، میتوانیم نویسندگان و متفکران را نيز با هم مقایسه کنیم. بعضی منتقدان در تعیین ويژگيهاي بازیها بسیار خوب بودند، برخی در تشریح پیرنگ یا تحلیل سبک برجستگی داشتند. آرنهایم به ارزشهای بصری حساس بود ولی سهم اندکی در کمک به فهمِ [شيوهي] داستانگویی داشت.
بازن و آیزنشتاین در موردِ چند نمونه از این ابعادی که ردیابی کردم توافق داشتند. دلبستگی بازن به پایهی عکاسی سینما او را به امکانات بصری نظیر عمق ميدان و حرکت دوربین حساس کرده بود. آیزنشتاین که به خاطر ایدههایش در بُعد بصری سینما معروف است همچنانکه گفتم در مورد صدا نیز حساس بود. او اهمیت کمی به بازی در فیلمها میداد که آن را صرفا یک حرکت بيانگر (که باید با ویژگیهای صدا و تصویر ترکیب شود) میدانست. او تقریبا هیچ علاقهای به روایت یا عکاسی نیز نشان نداده بود.
من [در ابتدا] هشدار دادم که این مطلب ممكن است تئوریک شود، ولی امیدوارم پیام نهایی روشن باشد. سینما مملو از امکانات هنری است و هر کدام از این چارچوبها محدودههای مشخصی از انتخاب و کنترل را آشکار ميکنند. لزومی ندارد كه تنها یک باور را برای زندگی برگزینیم ولی فهممان را از فیلمها با حساس بودن به تعداد بیشتری از آن باورها که در کنترلمان هستند عمیقتر ميکنیم.
سلام گرينگوي عزيز دست شما درد نكنه براي اين ترجمه. مرسي :) واقعا جاي اين مقاله در مجله هفت يا ارژنگ يك روزه بود ولي چه خوب كه اينجا گذاشتينش.
پاسخحذفامیدوارم نویسنده ی خوب این وبلاگ انگیزه اش همیشه قوی باشد تا ما هر وقت که این صفحه را باز می کنیم لذتی تازه داشته باشیم.
پاسخحذفوحید تشکر بسیار از این ترجمه. بخصوص بخش پایانی. من یک بار دیگر "حس فیلم" (نوشته آیزنشتاین) را گرفته ام دست؛ که همین تصویری که گذاشته ای از سکانسِ "آلکساندر نوسکی"، از این کتاب برداشته شده و تحلیل خود آیزنشتاین از این سکانس در این کتاب بسیار خواندنی است. این پیوندی که بین کار گرین اوی-نیمن با آیزشتاین در این جا روشن شده را من قبلاً حس کرده بودم ولی فکر نمی کردم نظر چندان درستی باشد؛ که الان مطمئنم درست است. البته به گمان من گرین اوی در جایی از آیزنشتاین بسیار پیش تر می رود؛ اگر چه در فورانِ انرژیِ آثارشان این دو موردهای کم نظیری در تمامِ سینما هستند. پیشنهادِ من برای آیزنشتاین، که فکر می کنم یک بار به تو گفته بودم اش، گوش ندادن به موزیکِ فیلم های اوست. یعنی فیلم ها را تنها با تصویر دیدن. این پیشنهاد را دریاره ی "نوسکی" نمی شود داشت که دلایل اش واضح است. من این تجربه را با "کهنه و نو" (خط مشی عمومی) داشتم و هیجان انگیز بود. به گمانم باید درباره ی این مطلب (که الان یک حس است برای من) نوشت که صداهای الحاقی چقدر تجربه ی تماشای دوره ی صامت را از یک اصالت هنری دور کرده است.
پاسخحذفاز ترجمه و انتخابتان ممنون. هر سه را خواندم. و چقدر جای مقاله های بوردول در ایران خالیست. هرچند چند کتاب او ترجمه شده اما حیف است که از این همه نوشته ی ارزشمند محروم شویم.
پاسخحذفیادداشت بودرول را درباره ی اخرین ساخته ی تارانتینو خواندم. می ارزد که ترجمه شود .
خیلی بهم کمک کرد
پاسخحذفممنون