يك صندلي خالي
جذاب، جسورانه و اميدبخش: اينها شايد مناسبترين كلماتي باشند كه براي توصيفِ تماشاي صندلي خالي فيلمِ سامان استرکی به ذهنِ من ميآيند؛ دستكم اينكه يكبار تماشاي فيلم در برنامهي جشنوارهي فيلم شهر مرا به كاربردِ اين كلمات در موردِ فيلم مجاب كرده است. فيلمي كه تماشايش پس از شبانهروزِ كيوان عليمحمدي و اميد بنكدار اميدِ آب و هوايي تازه را ميدهد كه اندك اندك از زيرزمينِ سينماي بيرمق ايران سر بر ميآورد. نوجويي و تجربهگري در عرصههايي تازه (در مقياس سينماي ايران) آن اميدي است كه اين فيلمها برميانگيزند اگرچه حتي در نهايت كاملا قانعمان نكرده باشند.
اين قانع نشدگي براي من پس از تماشاي شبانهروز بيشتر به چشم آمد؛ حس ناكامل بودن يك تجربهي قابل احترام (و در لحظاتي شورانگيز). شبانهروز فيلمِ قابهاي سنجيده بود: چيزي در اين سطح نادر در سينماي ايران (البته كمي ذوقزدگي تكنيكي نيز در آن احساس ميشد). اما در نهايت من همترازِ اين نوجويي در حيطهي اجرا را كمتر در سطوح روايي و داستانگويي فيلم رديابي كردم. هر چند كه در مجموع اپيزود پيرمردِ نقاش را پسنديدم (سكانس مرگ همسرِ پيرمرد به شوقام آورد: تغزلي كه از ايجاز، سنجيدگي و زيبايي نهفته در آن سر بر ميآوُرد را در كمتر فيلم ايراني به ياد دارم)، اما اپيزودهاي ديگر بيش و كم روايتهايي آشنا را پيشه كرده بودند با شخصيتهايي كه اينجا و آنجا در ميان فيلمهاي متفاوتتر ايراني اين سالها ديدهايم با درگيريهاي آشنايشان. قصدم طرح اين نكته نيست كه هر فيلمي براي "نو بودن" بايد تجربهگري را در تمامي سطوح روايي/سبكي و حتي مضموني خود دنبال كند؛ و هر فيلم متفاوتي قرار نيست چيزي باشد مثل همه چيز روبراههي گدار. ياسوجيرو اُزو مثال نقض را به ما نشان داده است: يكي از نوجوترين فيلمسازان همهي تاريخ سينما در عرصهي فرم، به مضامين و داستانهايي سخت آشنا رجوع ميكرد. يا به ياد ميآورم كه چطور وونگ كار-واي با در حال و هواي عشق از مضموني بارها گفته شده تجسمي ارائه داد كه گويا اين نخستين باري است كه به تماشاي فيلمي عاشقانه نشستهايم. ... اتفاقي كه به هر حال به گمانم در شبانهروز نميافتد (قصدم اينجا مقايسه نيست). ولي فيلم سامان استرکی در درجهي نخست فيلم ايدههاي بكر و هوشمندانه است. بازياش با مضمونِ "جبر و اختيار" جسورانه است و منطق بازي را چنان به تدريج به استراتژي فرمي خود بدل ميكند تا دست آخر خود را نيز هجو كرده باشد. به همين دليل وقتي آن جملهي مميزها (احتمالا براي گرفتن پروانهي نمايش) در پايان فيلم ظاهر ميشود حس ميكنيم كه فيلم پيشتر آن را نيز به درون خود بلعيده بوده است !
فيلم به لحاظ تجربه و جنسِ بازيگوشياش كم و بيش مرا به يادِ صحنههاي خارجي فيلم عليرضا رسولينژاد انداخت، فيلمي كه مجموعهاي از ايدههاي جذاب و بازيگوش بود كه با اجرايي ضعيف به هدر رفته بود و فيلم را در نهايت صرفا به يك تجربه بدل كرده بود. ولي صندلي خالي مهمتر از ايدهها فيلم اجرا نيز هست: نمايشگاهِ Art Installation و بازياش با بهشت و دوزخ، سنجيدگي و قاببنديهاي اپيزود دوماش با بازي پانتهآ بهرام و حتي فضاي وهمآلود اپيزود اولاش كه آن را از نمونههاي بسيارِ مشابه (سفر زوجي شهرستاني به تهران براي مراجعه به يك پزشك) جدا ميكند. جسارتاش در شوخي با مرگ در سينمايي كه حتي متفاوتترينهايشان هم به مضاميني بيخطر و بهداشتي بسنده ميكنند قابل احترام است و خبر از راههايي تازه در هجوِ كليشهها و اخلاق مرسوم (و بعضا حيطههاي ممنوع) ميدهد بيآنكه به لودگي يا سطحِ شوخيهاي رايجِ اين روزهاي اس.ام.اسها افتاده باشد.
اما با نگاهي سختگيرانه كم و بيش همان مشكلِ شبانهروز نيز اينجا احساس ميشود: هنوز بينقص نيست و يكدستي (در اجرا) را كه ويژگي مشخص هر فيلمِ خوبي است ندارد. برخي ايدههايش جذاب نيستند و بعضيها مانند سكانسِ استخاره بسيار آشنايند. شايد حضورِ شريفينيا در حسِ "آشنا" بودنِ اين سكانس بيتاثير نيست و من با مجيد اسلامي موافقم كه فيلمي با چنين هدفگذاري راديكالي ميتواند در انتخابهايش هوشيارانهتر عمل كند. و مهمتر از اينها اينكه 15 دقيقهي پاياني فيلم قانع كننده در نيامده است. بازجويي شريفينيا از عربنيا و بعد تغيير لحن بعدياش ميتوانست پايانبندي مناسبي باشد (به خصوص اينكه قرينهاي بود بر فصل افتتاحيهي فيلم). متوجه هستم كه احتمالا كارگردان ايدههايي داشته كه نتوانسته از آنها صرفنظر كند. فكر ادامهي اين بازي و تغيير لحنِ دوباره تا رسيدن به آن انيميشن البته ايدهاي جالب است ولي مسئله جزئياتي است كه در طرح و اجراي فعلي قابل قبول درنيامدهاند ...
اما اشاره به اين كاستيها هدف اين نوشته نيست كه خرسندي از مواجهه با تجربههايي تازه در سينمايي است كه مدتهاست در ركودي زمستاني به سر ميبرد. آن هم در شرايطي كه اين تجربهها چندان از سوي بدنهي منتقدان جدي گرفته نشدند (در نمونههايي حتي پس زده شدند)؛ تا آنجا كه يادم ميآيد به جز مجيد اسلامي و نيز سعيد عقيقي (كه در مورد شبانهروز نوشت) چندان شور و اشتياقي به اين تجربهها نشان داده نشد (متاسفانه هنوز صداها را كه آن نيز به نظر كوششي است در همين حال و هوا نديدهام). راستش به گمانم خوب بودن اين فيلمها آنقدر مهم نيست كه اتفاقهاي خوبي كه با آنها و در درون آنها شكل گرفته است (دو سال پيش پس از تماشاي باز هم سيب داري؟ فيلمِ بایرام فضلي هم همين حس را داشتم). و اين آن دليل اصلي است كه تماشاي اين فيلمها را هيجانانگيز ميكند.
"صندلی خالی" بسیار امیدوار کنندهاست! شخصاً ترجیح میدادم همان داستان اول ادامه پیدا میکرد. (خُب در آن صورت با فیلم دیگری روبرو بودیم!) بهنظرم هر چه فیلم به آخرش نزدیک میشود از آن نظمی که لازمهی هر اثر هنری خوب است خارج میشود. (حتا در رادیکالترین هم باید یک نظم درونی متناسب با دنیای اثر وجود داشته باشد!) و در نهایت آن «خود افشاگری» نچسب و بدون ظرافت در گفتگوی عربنیا و شریفی نیا (و حتا آن انیمیشن)، روی قضاوتام دربارهی کل فیلم در موقع خروج از سالن تأثیر منفی گذاشته بود.
پاسخحذف"شبانهروز" تصاویر فوقالعادهای دارد ولی تقریباً در همه جا فیلمنامه با فاصله عقبتر از تصاویر میماند.
ای کاش فیلم شهرام مکری را دیده بودی! بهنظرم یک جور مکانیکی بودن درش هست که در خیلی جاها مانع درگیری مخاطب میشود، در حالی که چنین روایتهای تودرتو باید مشارکت مخاطب را حسابی جلب کنند. شاید کمی از این مشکل برگردد به بازیگرها!
( یک اشتباهی شده در نام سازندهی "باز هم سیب داری؟" [بایرام فضلی])
"بایرام فضلی" و نه" بهمن ..." ! راست می گویید. تصحیح کردم.
پاسخحذفممنون
سلام...حیف این فیلم رو ندیدم...
پاسخحذفياد اين فيلم هم بخير...ياد آقاي منقد هم بخير
پاسخحذفالبته من یادم هست که مسعود فراستی هم در ناباوری محضی از کارگردانی شبانه روز دفاع کرد ولی فیلمنامه رو ضعیف دانست.حتی به اون ذوق زدگی هم اشاره کرد
پاسخحذف