بازي ناتمام عشق و نفرت با باليوود
خيلي وقتها به سطح توقع بستگي دارد: اينكه از اين يا آن فيلم خوشمان بيايد بسته به اين است كه با چه انتظاري به تماشاي فيلم نشستهايم. يعني اين چيزي است سواي خوبي يا بدي فيلمها؛ شما هم بايد تجربهاش كرده باشيد. پيش ميآيد كه به تماشاي فيلمي ضعيف مينشينم ولي چون با پايينترين حد توقع فيلم را ديده بودم، فيلم كه تمام ميشود ناراضي نيستم و يا برعكس ممكن است فيلم خوبي ببينم و چون با بالاترين توقع به سراغش رفته بودم چندان راضي نباشم.
شايد همين توقع است كه رابطۀ مرا با ميليونر زاغهنشين ميسازد. اگر دو سه ماه قبل اتفاقي فيلم به دستم رسيده بود تجربۀ تماشايش با الان كه اين جا و آنجا همه در ستايشش ميگويند و جايزههاست كه نصيبش ميشود احتمالا بايد چيزي متفاوت ميشد. خب، اين همه ستايش انتظاري را به وجود ميآورد كه دست كم براي من برآورده نميشود - البته اعتراف ميكنم توقعم خيلي خيلي هم بالا نبوده ! مشكل كجاست؟ شايد يكيش جايگاهي است كه فيلم را در آن قرار ميدهيم. ميگويند فيلم بازي يا هجويهاي نو است بر يك سنتِ (پر از كليشههاي نازلِ) سينمايي. اين تعبيري وسوسهكننده است و پديدآورندۀ انتظاري هيجانانگيز. آدم فكر ميكند (يا من يكي فكر كرده بودم) دني بويل در امتدادِ همان اتمسفرِ حاكم بر دست كم يكي از جديترين جريانهاي سينمايي آمريكاي امروز - اگر چه حاشيهنشينِ آن - به سراغ باليوود رفته است. خب اگر جارموش و هارتلي و كوئنها بارها سراغ ژانرها و كليشههاي بدنۀ هاليوود رفتهاند و چيزي تازه به دست دادهاند، چرا باليوود و كليشههاي نازلاش نتوانند اين بار دستمايۀ يك بازي تازه باشند؟ ولي اين بازي بازي سادهاي نبوده، هيچ وقت؛ اين يك جور حركتي ظريف است روي مرزي باريك بين كليشه و نوجويي، بين تكرار و طراوت. و درآمدنش به خيلي چيزها بستگي دارد. سقوط هم در آن بسيار محتمل است؛ آخر اين يك بازي پيچيدۀ "عشق و نفرت" است با كليشههاي جاافتادهاي كه بخشي از خاطرات سينمايي ما را بنا كردهاند. حتي در نمونههاي موفقش هم اين چيزي نبوده كه هميشه جواب داده باشد. حتي جارموش و كوئنها و هارتلي هم لزوما هميشه در اين بازي ظريف برنده نبودهاند و حتي جاهايي كارشان بيش از آنكه بازي تازهاي با تكرارها كه بازسازي دوبارۀ آنها شده است. فرمولي هم ندارد كه كي جواب ميدهد و كجا نه. بايد مورد به مورد در موردشان صحبت كرد. نمونهاش همين فيلم جديد كوئنها- پس از خواندن را بسوزان - كه با تكيه بر ايدۀ "حماقتي كه منجر به تراژدي ميشود"، از جمله فارگو شاهكار چند سال پيششان را به ياد ميآورد هر چند كه در نهايت با فاصلهاي بسيار دور از آن قرار ميگيرد. چرا؟ گذشته از انواع ايدههاي بكرِ داستاني و اجرايي شايد آن وجه بصري چشمگيرِ فارگو كه در آن پسزمينۀ سفيد و برفي مينهسوتا ميزبان آن خشونت بيرحمانه شده بود چيزي را به فيلم ميداد كه در اين فيلمِ جديد گذشته از ايدههايي كه در كارنامۀ برادرها چندان باطراوت جلوه نميكنند آلترناتيوي نظير آن هم وجود ندارد تا فيلم را جاني تازه ببخشد.
ولي خب در مورد اين فيلم دني بويل چه؟ دستكم نيمۀ اول ميليونر زاغهنشين اميدوار كننده بود: بيشتر به دليل كارگرداني و فضا سازي خلاقانۀ بويل با آن ريتم سريع روايت و بازيگوشيهاي گاه و بيگاهش مثلا در اتصال نماها در كنار ايدههاي كم و بيش قابل قبول فيلمنامهاي كه فاصلهاي جذاب را با تجربههاي متعارف باليوودي (!) به نمايش ميگذاشت (آن صحنۀ افتادن پسر به چاه توالت براي رسيدن به آميتا باچان و گرفتن امضا از او را به ياد بياوريد). ولي گويا طراوت و نوجوييهاي بويل از جايي به بعد فرو مينشيند. فكر ميكنم در حدود يك سوم پاياني بود كه احساس كردم فيلم ديگر چيزي تازه براي عرضه ندارد. شايد از همان حدودي كه لاتيكاي شوهر كرده (با آن شوهر تيپيك بيرحمِ گندهاش) سر و كلهاش پيدا شد و با خودش همۀ لوازم مربوطه را هم به درون فيلم آورد (سكانس قتل/خودكشي برادر را بياد بياوريد). نكته شايد دقيقا همين جا باشد: ديگر بازياي در كار نبود. هر چه بود خودِ متن بود با همۀ عناصر كليشهاياش. يك متن كامل هندي بيهيچ هجويه يا فاصلهگيرياي ... به نظرم ميآيد كه مشكل فيلم از جايي به بعد به همين قناعت دني بويل برميگردد و عدم جاهطلبي او كه فيلمش را در نهايت به كاري متوسط بدل ميكند. آن رقص پاياني به خودي خود چيزي نيست كه بتواند به تقويتِ نظريۀ هجويهسازي كمكي كند ولي تصوري به دست ميدهد كه دني بويل چه امكاناتي براي بازي با المانهاي سخيفِ متداولِ هندي داشته. موقع تماشاي آن رقصِ پاياني اين ايده به ذهنم رسيد كه شايد اگر بويل به چيزي همچون جاهطلبي فونتريه در رقصنده در تاريكي در نظر داشت (بيشتر جنسِ تجربه مدنظرم است و هدفگذاري ناشي از آن) آن وقت شايد با چنين رويكردي فيلمي استثايي ميساخت و شايد آن وقت، هم اين منطق دوگانۀ بازي و هجويه جواب ميداد و هم بحثِ (از ديگاه تماتيك) "بخت و اقبال" كه در فيلمِ فعلي چيزي متفاوت از تكرار كليشههاي متعارف هندي درنيامده است. ولي خب آن فيلمي سراپا دگرگونه ميشد.
به عنوان نمونهاي هم براي مقايسه از سينماي امسال در بروژ (مارتين مكدوناف) به ذهنم ميرسد كه بيآنكه فيلم برجستهاي باشد بازيگوشي با كليشهها (تعقيب و گريزِ گنگسترها با مايههايي همچون دوستي و انتقام) را تمام و كمال و آبرومندانه به اجرا ميگذارد و در نهايت فيلمي را كه ميتوانست يكي از آن كليشههاي شيكِ توريستي هم باشد (فيلم گويا به سفارش شهرداري بروژ ساخته شده) به تجربهاي با طراوت بدل ميكند و هم (از نظرِ تماتيك) در كار با مايههاي متافيزيكياي (همچون دوزخ و رستگاري) دلالتهايي تازه ميسازد.
نمي دانم. شايد هم من سخت گرفتهام و ظرافتهاي فيلمِ بويل را نديدهام. پس چه بهتر (و اميدوارم) كه دوستدارانش بتوانند آنها را اگر كه هست نشان دهند. اين دست كم رويكردِ من بوده در موردِ فيلمهايي كه چندان دوستشان ندارم: آمادگي براي پس گرفتن حكمها !
1- با بخش اول نوشته ات مبني بر پيش داوري قبل از ديدن يك اثر هنري مخالفم. به نظرم اين كار هميشه به روح هنر صدمه زده و باعث شده كه پيش داوري، نامها، نقدها و نوشته هاي ديگران سليقه عمومي جامعه را شكل بدهد. اگر يك هنرمند محبوب و يا معروف سعي در خلق اثري نامنوس بكند همه وظيفه خودشان مي دانند كه خود را با آن وفق بدهند در صورتي كه همين كار براي يك هنرمند گمنام كه به بدنه مافياي هنر و قدرت رسانه اي متصل نيست يك فاجعه به دنبال دارد. بعضا پيش مي آيد كه خيلي ها با پيش زمينه مثبت و با مهرباني با اثري ضعيف كه نامي قدرتمند را يدك مي كشد مواجه مي شوند. البته به طور جزئي با اين بخش حرفت موافقم كه وقتي توقع خيلي بالايي از اثر هنري داريم ممكن است توي ذوقمان بخورد و براي همين خودم چندان دل خوشي از تعاريف سهمگين و اغراقشده ندارم.
پاسخحذف2- در مورد فيلم با كليت حرفهايت موافقم ولي كاش يك مقدار منصفانه تر به آناليز دلايل اين اتفاق مي پرداختي. فيلم اقتباسي است از يك رمان هندي و احتمالا پرفروش. با اين پيش فرض مجبوريم موضعمان را روشن كنيم كه توقعمان از فيلم چه چيزي است. يك توقع مي تواند برداشتي كاملا متفاوت، آوانگارد و عجيب غريب از متن باشد كه با گرفتن المانهاي اصلي داستان و با افزودن كاراكتر خود كارگردان به اثر پديده جديدي ايجاد مي كنند. كاري كه كوهنها در آن استادند. موضع ديگر هم وفاداري كامل به روايت است كه در اين فيلم با اين شيوه روبروييم. به نظر مي رسد كه كارگردان اينبار كاراكتر خود را نه در روايت بلكه در تكنيك ديداري فيلم تاثير داده است. كه البته با وجود فيلمي مثل شهر خدا كار جديدي هم محسوب نمي شود.
پاسخحذف3- داستان فيلم يك داستان كاملا هندي است. هندي ها يك ششم جمعيت جهان را تشكيل مي دهند و من به آنها حق مي دهم كه بخواهند منطق و فلسفهاي خاص خودشان داشته باشند هر قدر هم از نظر من مضحك باشد. مثل يك ميليارد مسلماني كه بدون منطق و فلسفه خاصي براي خودشان يك روحيات عجيب غريبي دارند كه نه مي تواني ردش كني نه مي تواني قبول كني كه حرف حساب است. اينطوري است. مثل اينكه آدم بگويد كه چيني ها به خاطر چشمهاي بادمي شان آدم نيستند يا احمقند يا زشتند يا هر چيزي. نيمه اول داستان، بار اصلي قصه را بر دوش مي كشد. تمام داستان در همان نيمه اول تمام مي شود. فقر، يتيمي، عدم امنيت، آرزوها، عشق،خطر، شانس، خوش اقبالي، همه در نيمه اول داستان است. نيمه دوم صرفا يك جمع بندي دراماتيك، به ساده ترين و قابل پيشبيني ترين نوع ممكن است. فيلمهاي هندي توي اروپا( روشنفكرترين ممالك جهان)بسيار پرفروشند. شايد هم دليلش روايتهاي تخت و سطح پايين از زندگي است. و مهمتر از همه دخيل كردن چاشني اقبال در بطن قصه. سرنوشت( موضوع جديدا مورد علاقه غربي ها) نقش اساسي در زندگي هندي دارد. دو برادر جدا افتاده در پايان هم را پيدا مي كنند. عشاق دور افتاده به هم خواهند رسيد و باز هم جدا مي شوند. بدون پيچيدگي هاي فلسفي. داستان ميليونر زاغه نشين همين كار را مي كند. كسي كه فيلم هندي ديده باشد. يا يك نفر كه هندي ها را بشناسد مي داند كه اين پسر همه سوالها را پاسخ مي دهد و به معشوقه اش مي رسد. همه چيز اولش بد است بعد به خير و خوشي تمام مي شود و يا اول خوب است بعد نابود مي شود و انتقام اين نابودي بايد گرفته بشود. اين الگوي تمام قصه هاي هندي است. فيلم ميليونر زاغه نشين به اين علت با استقبال مواجه مي شود كه تصويري آبرومند از يك ژانر سخيف است. ژانري كه از ديد حداقل يك ششم مردم دنيا( اگر باقي آسياي جنوب شرقي و طرفدارهاي مخفيانه فيلمهاي هندي را حساب نكنيم) ژانر سخيفي هم نيست. يك جور نگاه است به داستان. كه البته من شخصا دوستش ندارم.
پاسخحذف4- دني بويل فيلم بدي نساخته. فيلمي ساخته كه فاصله زيادي از "شاهكار" دارد ولي فيلم بدي نيست. صحنه رقص آخر فيلم بر خلاف نظر عده اي كه آن را نوعي آشنايي زدايي از ژانر فيلم هندي مي دانند به نظرم تنها تلاش واقعي كارگردان براي فاصله گيري از باليوود است. درست است توي فيلم اثري از لباسهاي رنگي، مناظر شگفت انگيز، صحنه هاي متنوع رقص و آواز، بزن بزن!، تقابل فقر و ثروت و المانهاي معمول فيلمهاي هندي نيست، اما عناصر روح اصلي فيلم هندي يعني:سياه و سفيد بودن آدمها، تحولهاي اجق وجق بي معني(مورد سليم)، شانس و اقبال( سوالهاي مسابقه) برآورده شدن آرزوهاي ناممكن( ميليونر شدن يك چايچي بيسواد)، انتقام از آدم بد(كشتن جاويد)، رسيدن دو دلداده به هم تحت تاثير دست قدرتمند تقدير، همه توي فيلم هست. چه توقعي غير از اين هم مي توان داشت؟ اينجا هندوستان است.
پاسخحذفاما نكته جالبي كه در كنار همه اينها وجود دارد تصوير مردمي است كه تماشاچي هاي اين مسابقه اند. اين مردم هندي ها هستند كساني كه در فيلمهاي ديگر هندي اثري از آنها ديده نمي شود. ما از نزديك، نه تنها با يك روايت از هندوستان بلكه با يك روايت كلي جامعه شناسي از هند هم آشنا مي شويم. دني بويل هندوستان را با عينك خاص خودش نگاه مي كند. فقر را زير ذره بين مي گذارد. آرزوهاي عمومي اين مردم فقير را به تصوير مي كشد. آرزوهايي كه از آرزوي تمام مردم دنيا رنگين ترند. رقص پاياني در فضاي تيره و تار ايستگاه قطار در تقابل با صحنه هاي شادمانه معمول فيلمهي هندي در مراتع سر سبز و لباسهاي رنگارنگ است. سويچهايي كه انجام مي شود و دختر و پسر تنها را همراه با انبوه سياهي لشكر لابلاي هم نشان مي دهد باز هم تاكيدي به همان فضاسازي متفاوت از سينماي هند است. منظور كارگردان ددر اين صحنه چندان براي من روشن نيست. اينكه قصدش فاصله گذاري بوده مشخص است اما اينكه حرف حسابش چيست نمي دانم. در كل بعد از رجوع دوباره به اين فيلم فقط مي توانم بگويم كه اين يك فيلم هندي است. فيلم هندي خيلي خوبي هم است كه اگر يك كارگردان هندي مي ساخت شايد قابل توجيه تر بود.
در مورد دو نیم شدن فیلم تا حدودی موافقم ولی ریتم فیلم برگ برندشه . راجع به تیپیکال بودن بعضی از شخصیت ها حق با شما است ولی اصولن فرهنگ هند هم فرهنگ تیپیکالی است به خصوص اگر بالیوود رو در نظر بگیریم و نمیشه زیاد اشکال وارد کرد . در کل فیلم یکدست و خوش ساختی است .
پاسخحذفلعنت به این اینترنت! کامنت مفصلی نوشتهبودم که همهاش پرید و اعصابی برای دوباره نوشتن هم نگذاشت. شاید همینروزها دوباره برگشتم و نوشتم.
پاسخحذفپ.ن:
آقا آتش سبز رو دیدی تو؟
به بامداد عزیز:
پاسخحذفچه بد ! این تجربه ها باعث شده که من وقتی بخوام کانت مفصلی بنویسم اول تو word تایپ کنم. به اینترنت در این سرزمین زیاد نمی شه اعتماد کرد.
متاسفانه تماشای آتش سبز رو از دست دادم (بعضی وقتها مشغله های کاری و غیرکاری اجازه نمی دند آدم به اونچه که دلش می خواد برسه). ولی مترصد فرصتی برای تماشاش هستم
به وحید:
پاسخحذفشخصا فکر می کنم تیپیکال بودن به خودی خود نمی تونه نکته منفی باشه(هر چند که اکثر مواقع هست). باید پسزمینه رو دید.
به سروش عزیز:
پاسخحذفممنون بابت کامنت بلند بالایت.
1. منظور من از اشاره به پیش داوری فقط بیان یک واقعیت بود. این که "بالاخره هر کدام از ما با پیش داوریهایی به سراغ آثار می رویم". پیش داوریها مدام با ما هستند. ولی مهم است که بتوان این پیشداوریها را مدام مورد سنجش قرار داد.
2. من اصلا بحثم این نبود که هندی ها حق دارند یا ندارند که منطق خودشان را داشته باشند. من خیلی ساده فقط اشاره ای کلی کردم که چرا این فیلم را کم دوست داشته ام.ولی اشاره به این نوع پس زمینه ها (صرفنظر از بحث این فیلم) خطرناک است : صدا و سیمای ج.الف. الف. هم سریالهای مبتذلش را با این توجیح پخش می کند و دهها مورد دیگر. من بحثم "استتیک" هنر است و آن چارچوبهای خودش را دارد.
3. وفاداری کامل به رمان هم قابل بحث است. صرفنظر از اینکه ما رمان را ندیده ایم، این که کارگردان چطور و در چه قالبی می خواهد با متن اصلی رابطه برقرار کند جزئی از استراتژی کلی او در خلق اثرش هست.
4. من این فیلم را کامل رد نکردم. نوشته بودم که آن را فیلم "متوسطی" می دانم ولی نکته های مثبتی هم در آن دیدم که بعضا در حرفهای تو هم به آنها اشاره شده بود...
باز هم ممنون