تصاویری جادويي از سفري در سكون
لباس غواصی و پروانه (جولین اشنابل، 2007) – ½***
هنريت، دختر پرستارِ گفتاردرمان، ميخواند : "... E, S, A, R" تا اين صدا چون آهنگِ موسيقي روحبخشي كه ژاندو اين قهرمان بينواي درگيرِ "سندروم قفل شدگي" را به گفتن فرا ميخواند، و به زندگي، چون موتيفي در سرتاسر فيلم توسط زنانی ديگر، و نيز مرداني، تكرار شود تا بدينگونه ژاندو كه توانِ حرکت و سخن گفتن را به طورِ کامل از دست داده هر چند كه میتواند بشنود، فکر کند و به یاد آورد، و البته فقط با یک چشم ببيند، به تدريج، امکانِ گفتگو با دنياي پيرامون را به دست آورد. جولين اشنابل، كارگردان آمريكايي، آشكارا خطر كرده بود: رفتن به سراغ فیلمنامۀ اقتباسی رونالد هاروود از کتاب خاطراتِ ژان دومینیک بوبی، سردبیر پیشین مجلهی فرانسویِ ال، که تقریبا تمامی اعضای بدنش پس از سکتهای ناگهانی از کار افتاد، کاری جاهطلبانه بود. در نگاهِ اول مضمونی که بر گردِ برگردانی سینمایی از چنین کتابی میچرخد بسيار آشنا است: "آدمي در بندِ یک ناتوانی مشخصِ جسماني"، "درگيرياش با آن" و شايد در نهايت رسيدن به نتيجهاي همچون "پيروزي ارادۀ انساني". مضموني که خطر سقوط به ملودرامی سوزناك و احساساتی را نيز با خود همراه داشت. اين موقعيت اشنابل بوده، تهديدي كه هر لحظه بر فراز فيلمش در پرواز بوده و به نظر میرسد که او در نهايت از پسِ آن برآمد و فیلمی را كه ممكن بود به موقعيتي آشنا بلغزد به تجربهاي شخصي و ناآشنا و در همان حال پرشور بدل کرد.
دليلِ آن را (شايد) بتوان در درجهی اول در تقديري رديابي كرد كه از همان ابتدا مسيرِ برگردان سينماييِ كتاب ژان دومينيك را عوض كرد: اين كه فيلمنامۀ اوليه قرار بود توسط شركتِ آمريكايي يونيورسال ساخته شود و جاني دپ نقش ژاندو را بر عهده داشت. جاني دپ، جوليان اشنابل، اين نقاش صاحب سبك نيويوركي، را براي كارگرداني پروژه پيشنهاد ميكند. اشنابل كه به علاوه مجسمه ساز و طراح نيز هست پيش از اين دو فيلم ديگر، باسكيت (1996) و پيش از آنكه شب فرا برسد (2000)، را نيز در كارنامه داشت كه از قضا در شروع ايدۀ اصلي مشابه با لباس غواصي و پروانه را پي گرفته بودند: خلاقیتی در برابرِ عواملِ محدود کنندۀ پیرامون.
اما يونيورسال اندكي بعد از اين پروژه صرفنظر ميكند تا دو سال بعد شركت فرانسوي پاته به سراغ فيلمنامه برود. اشنابل به عنوان كارگردان تغييراتي در آن ميدهد، زبان فيلمنامه را با اصرار به فرانسوي بر ميگرداند. متيو آمالريك، بازیگر فرانسوی، به جاي دپ نقش ژاندو را به عهده ميگيرد. و شايد در این حرکت از هاليوود به فرانسه است که نطفۀ اصلي عزیمت به سوی تجربهای متفاوت شكل ميگيرد. اشنابل پروژه را قدم به قدم به پروژهای شخصیتر بدل میکند. او بعدها از انگیزههای شخصیتری سخن به میان آورد: کشفِ کتاب را مرهونِ آشنایی با دوستی بود که مدتها برای خواندن کتاب بر بالینش میرفت. و (بعدتر) مرگ پدر که سبب شد فیلمنامه باز هم دچار تغییراتی شود و دو سکانس درخشان فیلم با حضور ماکس فنسیدو ثمرۀ آن بود.
دليلِ آن را (شايد) بتوان در درجهی اول در تقديري رديابي كرد كه از همان ابتدا مسيرِ برگردان سينماييِ كتاب ژان دومينيك را عوض كرد: اين كه فيلمنامۀ اوليه قرار بود توسط شركتِ آمريكايي يونيورسال ساخته شود و جاني دپ نقش ژاندو را بر عهده داشت. جاني دپ، جوليان اشنابل، اين نقاش صاحب سبك نيويوركي، را براي كارگرداني پروژه پيشنهاد ميكند. اشنابل كه به علاوه مجسمه ساز و طراح نيز هست پيش از اين دو فيلم ديگر، باسكيت (1996) و پيش از آنكه شب فرا برسد (2000)، را نيز در كارنامه داشت كه از قضا در شروع ايدۀ اصلي مشابه با لباس غواصي و پروانه را پي گرفته بودند: خلاقیتی در برابرِ عواملِ محدود کنندۀ پیرامون.
اما يونيورسال اندكي بعد از اين پروژه صرفنظر ميكند تا دو سال بعد شركت فرانسوي پاته به سراغ فيلمنامه برود. اشنابل به عنوان كارگردان تغييراتي در آن ميدهد، زبان فيلمنامه را با اصرار به فرانسوي بر ميگرداند. متيو آمالريك، بازیگر فرانسوی، به جاي دپ نقش ژاندو را به عهده ميگيرد. و شايد در این حرکت از هاليوود به فرانسه است که نطفۀ اصلي عزیمت به سوی تجربهای متفاوت شكل ميگيرد. اشنابل پروژه را قدم به قدم به پروژهای شخصیتر بدل میکند. او بعدها از انگیزههای شخصیتری سخن به میان آورد: کشفِ کتاب را مرهونِ آشنایی با دوستی بود که مدتها برای خواندن کتاب بر بالینش میرفت. و (بعدتر) مرگ پدر که سبب شد فیلمنامه باز هم دچار تغییراتی شود و دو سکانس درخشان فیلم با حضور ماکس فنسیدو ثمرۀ آن بود.
تقدير اگر سبب شده که کتاب ژان دومينيك براي رسیدن بر روي پرده سينما چنين مسیری را طی کند اما (طبعا) نميتواند تمامي دلایل موفقیت فيلم را توضيح دهد. چيزهايي است كه در نهايت به خود فيلم برمیگردد و شايد مهمتر از همه (اینجا) به لحنِ آن. پروانه و لباس غواصي: رهايي در برابرِ محصور شدگي؛ آفرینش در برابرِ محدودیت؛ (و در سطحی کلی تر) زندگی در برابرِ مرگ. اين ثنويتي است كه پيكرۀ فيلمِ اشنابل را شکل ميدهد. فیلم لحنی دوگانه دارد. و (شاید) این همان چیزی است که رمز اصلی درنغلتیدن فیلم به حیطۀ کلیشه است. فیلمِ اشنابل غمگین است و تراژیک و (به گونهای عجیب) همزمان بازیگوش و سرخوش. آنجا که بر موقعیت فیزیکی ژاندو تمرکز میکند غمگین است و آنجا که تخیلِ ژاندو را رها میگذارد تا در چرخشهایی سیال گذشته، خاطرات و رویاهایش را درنوردد باطراوت. و شايد حتی همين دوگانگي در لحن است كه همچون نخي نامرئي فيلم را در بهترين لحظههايش به يك سنت سینمایی پرشکوه پیوند ميزند؛ به سنتی فرانسوي. همان لحنِ دوگانهاي كه از ويگو و رنوار و چه بسا پيشتر به دهۀ شصت و موجِ نو ميرسد و (مثلا) در كلئوي واردا به تصويري غريب از همآمیزی شورِ زندگي و كنار آمدن با تراژدي مرگ ميرسد. و اين به احتمال آن ويژگي اصلي است كه اشنابلِ آمريكايي، كه در یکی از فصلهای پايانی فيلم نیز آشكارا چهارصد ضربه را به یاد میآورد، در "فرانسوي" كردن فيلم (و شاید حتی در ناخودآگاه) در جستجويش بوده است.
"تمام زندگیم مجموعهای از شکست بوده، زنانی که ناتوان از دوست داشتنشان بودم، فرصتهایی که بهره نگرفتم، شادیهايی كه از دست رفته ...". اشنابل آشكارا درشخصيت ژاندو مايههاي دلخواهِ خود را یافته و بسط داده است. او اين گفتۀ آندره تاركوفسكي فقيد را نقل ميكند كه زندگي مرگ را در دل خود نهفته دارد و اين هنر است كه آن را كنار ميگذارد. ژاندو، اين سردبيرِ خوشگذران مجلۀ مد، كه حالا در اثر حادثهاي تراژيك (به تدريج) به عارفِ سكولارِ بدبينِ هزلگویی بدل شده (كور بودم و يا كَر و اين حادثه مرا به طبيعت اصليام بازگرداند) همه چيز را به طنز برگزار ميكند: موقعيت خودش، آدمهاي دور و برش، كشيشي كه پيشش بردهاند تا براي نجاتش دعا كند، همسرِ امپراتور ناپلئون سوم که زمانی دور حامی مالی بیمارستان بوده و ...
شاید یک راهِ نگاه به فیلم آن باشد که آن را در یک سطح استعارهاي از فرآیندِ آفرينش ببینم. اشنابل خود کلیدی را در اختیار ما میگذارد آنجا که (در گفتگويي) گوئيدوي هشت و نيم را به ياد ميآورد. او البته مثالِ گوئیدو را از بابت مقایسۀ رابطۀ ژاندو با زنانِ نه چندان کمشمارِ پیرامونش طرح میکند. ولی میتوان اشارۀ اشنابل به هشت و نیم را از این هم پیشتر برد. ژاندوی او به همان گوئیدوی گرفتار رنج آفرینش بدل شده، هر چند كه محدودیت اصلی اینجا بيشتر محدودیتی فیزیکی است. و البته در این مقایسه موقعیتهایی نیز آشکارا (و به صورتی بامزه) معکوس در آمدهاند: تصویرِ گوئیدو با شلاقی در دست و زنانی در پیرامونش به تصویر ژاندوی ناتوانِ گرفتار بر روی صندلی بدل شده با زنانی که برای کمک به او (و دلرباییاش) با یکدیگر در رقابتند!
"تمام زندگیم مجموعهای از شکست بوده، زنانی که ناتوان از دوست داشتنشان بودم، فرصتهایی که بهره نگرفتم، شادیهايی كه از دست رفته ...". اشنابل آشكارا درشخصيت ژاندو مايههاي دلخواهِ خود را یافته و بسط داده است. او اين گفتۀ آندره تاركوفسكي فقيد را نقل ميكند كه زندگي مرگ را در دل خود نهفته دارد و اين هنر است كه آن را كنار ميگذارد. ژاندو، اين سردبيرِ خوشگذران مجلۀ مد، كه حالا در اثر حادثهاي تراژيك (به تدريج) به عارفِ سكولارِ بدبينِ هزلگویی بدل شده (كور بودم و يا كَر و اين حادثه مرا به طبيعت اصليام بازگرداند) همه چيز را به طنز برگزار ميكند: موقعيت خودش، آدمهاي دور و برش، كشيشي كه پيشش بردهاند تا براي نجاتش دعا كند، همسرِ امپراتور ناپلئون سوم که زمانی دور حامی مالی بیمارستان بوده و ...
شاید یک راهِ نگاه به فیلم آن باشد که آن را در یک سطح استعارهاي از فرآیندِ آفرينش ببینم. اشنابل خود کلیدی را در اختیار ما میگذارد آنجا که (در گفتگويي) گوئيدوي هشت و نيم را به ياد ميآورد. او البته مثالِ گوئیدو را از بابت مقایسۀ رابطۀ ژاندو با زنانِ نه چندان کمشمارِ پیرامونش طرح میکند. ولی میتوان اشارۀ اشنابل به هشت و نیم را از این هم پیشتر برد. ژاندوی او به همان گوئیدوی گرفتار رنج آفرینش بدل شده، هر چند كه محدودیت اصلی اینجا بيشتر محدودیتی فیزیکی است. و البته در این مقایسه موقعیتهایی نیز آشکارا (و به صورتی بامزه) معکوس در آمدهاند: تصویرِ گوئیدو با شلاقی در دست و زنانی در پیرامونش به تصویر ژاندوی ناتوانِ گرفتار بر روی صندلی بدل شده با زنانی که برای کمک به او (و دلرباییاش) با یکدیگر در رقابتند!
گذشته از لحن راز ديگر موفقیت لباس غواصي و پروانه را نميتوان نادیده گرفت: کارگردانی فیلم. اشنابل به همراهی فیلمبردار بزرگ لهستانی یانوش کامینسکی در به تصویر کشیدن موقعیت دشوار ژاندو کاری شگفتانگیز انجام داده است. چیزی که مثالِ شاخصش را میتوان در فصلِ افتتاحيه دید. 15 دقیقۀ نخست فیلم یک ترکیبِ صوتی- بصری حیرتانگیز است: تصاویری مبهم، اصواتی پراکنده، چشم باز کردن ژان دویی پس از سه هفته بیهوشی مطلق، پلک زدنهای تدریجی او، همه، ابهامی بصری را شكل ميدهند. خیلی زود میفهمیم که از نظرگاه ژاندو محیط را کشف میکنیم و همین موقعیت گاه ابهامهای موضعی جالبی را نیز میسازد. پرستارها و دکترها با ژاندو صحبت میکنند، از او سوال میکنند و ژاندو پاسخ میدهد: اسم، تعداد فرزندان، یادت هست که چی شد؟ مدتی میگذرد. یکی از دکترها با لحنی امیدوار میگوید که به زودی توانایی سخن گفتن را بازخواهي یافت. توانایی سخن گفتن؟ و ژاندو تازه به فلاکت اوضاع پي میبرد. بله موقعیت دردناکتر از این حرفهاست. و ما همراه او به تدریج درون این موقعیت کشیده شدهایم. و این مرهون صناعت تکنیکی بینظیری است که با استفاده از مجموعهای از عدسیهای واید، اکستریم کلوزآپها، قابهای کج و تصاویر مبهم کابوسِ تولدِ دوبارۀ ژاندو را به تصویر کشیدهاست.
شايد نتوان با این انتقادِ مخالفان فيلم (نظیر اسکات فانداس) كه به اشنابل ايراد گرفتند که توجه به موقعیت فیزیکی دردناکِ ژان دومينيك را فدای تصاویرِ خیالانگیز خود کرده است همراه بود ولی در نهایت میتوان با نگاهی سختگیرانه ادعا کرد که بهترین لحظات فیلم آنجاها شکل گرفتهاند که اشنابل کوشيده دو موقعیت متقابلِ محدودیت مشخصِ فیزیکی و خلاقیتِ رهای بیزمان و مکان را از درون یکدیگر شکل دهد و نتیجه به غنای چنین لحظاتی از فيلم انجاميده: نمونهاش سکانس کنارِ ساحل است که ژاندو در کنار فرزندانش روز پدر را جشن گرفته (... حتی یک طرح مبهم، یک شبح از پدر نیز بالاخره یک پدر است) با آن شور و تحرک بچهها در کنار مادرشان و سكون ژاندو و موسيقي سحرآميز روي تصاوير. یا آن سکانس درخشان گفتگوی تلفنی ژاندو با پدرش (پدر و پسر هر دو قفل شده در موقعيتشان) و نیز سکانس گفتگوی تلفني ژاندو با محبوبش كه ناگزير در حضورِ همسرش رخ ميدهد. (دكوپاژ و کارگردانی اشنابل نیز در این صحنهها در كنار ساير عوامل، از جمله بازيها، بسیار قابل توجه است) و یا دريغِ آن لحظهای که با حرارت بازی فوتبال را دنبال ميكند و پرستار سرانجام تلویزیون را خاموش میکند و ميرود و او را نالان بر جای خود باقي میگذارد.
فیلم تمام میشود و ماهها بعد چند تصویرِ تاثیرگذار است که بر ذهن نقش بسته است. تصاویری از (به تعبير ژان دومینیک بوبی) سفري در سكون و این اصلا چیزی کم نیست.
وحید عزیز، بابت پیام مهرآمیزی که در زمان امتحانات در وبلاگم گذاشتی بسیار ممنونم. خوشحالم از این که دوباره مینویسی.
پاسخحذفواقعا چیز کمی نیست!
پاسخحذفعالی بود! خیلی خوبه دوباره می نویسید. نقد تبعید رو هم خیلی دوست داشتم. گوته گفته:
پاسخحذفIt is as hard to read a good book as to write it!
به نظرم این در مورد فیلم هم صادقه. مثلا نقد خانم شریعتی روی تبعید و برداشتش در مجله هفت به نظرم خوب نیود.
فیلم میلیونر ... هم خوب اصلا در سطح این فیلم ها نیست اما جذابه و آدم بعد از تماشاش کیف می کنه!
سلام بر آقا وحید بزرگوار. مدت ها بود که به دنبال چنین وبلاگ کامل سینمایی می گشتم که ضمن خوندن مطالبش بتونم چیزهایی هم یاد بگیرم.بخت خوب این بود که از طریق وبلاگ مجید اسلامی همیشه عزیز به وبلاگ شما اومدم و الان 2 روزه که تمام مطالب سینمایی شما رو خوندم.از همین اطاقک غواصی تا روکو و برادرانش و...
پاسخحذفخیلی خیلی لذت بردم و بسیار یاد گرفتم.
خیلی زیاد دوست دارم که شما هم سری به وبلاگ من بزنید اگه وقت دارید و ایرادات مطالب سینمایی و ضعف و قوت نوشته هامو بگین .
ممنونم پیشاپیش و خوشحالم که در این در این آشفته بازار نقد شما و اسلامی عزیز و کسانی مثل شما هر چند کم هستند .
سلام
پاسخحذفپرشین بلاگرز «خبرخوان سینمائی» را بعنوان سومین خبرخوان خود، در دو نسخه «گرافیکی» و «تکست»، ارائه کرده است.
نام وبلاگ شما در «لیست وبلاگهای سینمائی» قرارداشته و آخرین مطالب شما، با فاصله کوتاهی پس از انتشار، از طریق سایت پرشین بلاگرز یا «فید وبلاگهای سینمائی» قابل دسترس است.
لطفن ازپرشین بلاگرز به عنوان یک نهاد فرهنگی، غیر انتفاعی و مستقل حمایت به عمل آورید.
http://persianbloggers.blogspot.com/2008/11/cinema-p.html
اين فيلم رو دوست دارم.
پاسخحذف