و آب اشارتی است به آرامش
در مورد فیلمِ "چهار ماه، سه هفته و دو روز" پیش از این یادداشت کوتاهی نوشته بودم. این مطلب در اصل چیزی تازه نیست؛ بیشتر گسترش همان ایدههایی است که در یاداشتِ پیشین به آنها اشاره شده بود. این مطلب را چند ماه پیش برای چاپ در شمارهی 3 ماهنامهی هنر آماده کرده بودم که انتشارش تا این ماه به درازا کشید.
موقعِ نوشتنِ این مطلب هنوز تصورم از سینمای سالِ 2007 چیزی بود همچون بسیاری از سالهای اخیر : یکی دو فیلمِ فوقالعاده (برای من بیش از همه این فیلم و بعد "جایی برای پیرمردها نیست") در کنارِ چندین فیلم خوب و قابل احترام دیگر (برای نمونه " لباس غواصی و پروانه"، "ترورِ جسی جیمز ..." ). و خب دیدن اکثرِ فیلمهای برگزیدهی لیست نهایی منتقدان در مجلههایی چون سایت اند ساند و فیلم کامنت هم همین تصور را تایید میکرد. ولی بعد به تدریج اتفاقی افتاد؛ فیلمهای شگفتانگیزِ دیگر یکی پس از دیگری از راه رسیدند : "پارانوئید پارک"، "تبعید"، "الکساندرا"، "مردی از لندن"، "شما، زندهها" و ... . و سال به سالی استثنایی بدل شد.
موقعِ نوشتنِ این مطلب هنوز تصورم از سینمای سالِ 2007 چیزی بود همچون بسیاری از سالهای اخیر : یکی دو فیلمِ فوقالعاده (برای من بیش از همه این فیلم و بعد "جایی برای پیرمردها نیست") در کنارِ چندین فیلم خوب و قابل احترام دیگر (برای نمونه " لباس غواصی و پروانه"، "ترورِ جسی جیمز ..." ). و خب دیدن اکثرِ فیلمهای برگزیدهی لیست نهایی منتقدان در مجلههایی چون سایت اند ساند و فیلم کامنت هم همین تصور را تایید میکرد. ولی بعد به تدریج اتفاقی افتاد؛ فیلمهای شگفتانگیزِ دیگر یکی پس از دیگری از راه رسیدند : "پارانوئید پارک"، "تبعید"، "الکساندرا"، "مردی از لندن"، "شما، زندهها" و ... . و سال به سالی استثنایی بدل شد.
حالا میشود به همهی کسانی که در کن 60 به یکباره و همزمان شاهد این همه شگفتی بودند غبطه خورد. و میدانم که میشود برگشت و بحث کرد که در میان همهی این فیلمها فیلم مونگیو تا چه اندازه درستترین انتخاب بوده (مگر میشود در نهایت به یک معیارِ نهایی رسید؟) و اینکه انتخاب فقط یک فیلم از این مجموعه به عنوان بهترین تا چه اندازه دشوار است و جسورانه. ولی "چهار ماه، سه هفته و دو روز" حتی اگر در نهایت بهترین فیلم سال هم نباشد (آن وقت کدامشان را میتوان برای کسبِ این عنوان پیشنهاد کرد : انسجام فرمی بینظیرِ "پارانوئید پارک" را ؟ یا تجربهگریهای غریب روی اندرسون را در "شما، زندهها" ؟ یا ...) اما همچنان فکر میکنم انتخابی قابل احترام برای داورانِ این کنِ استثنایی بوده است. و باز هم میدانم که انتخاب اصلی را ولی در نهایت زمان خواهد کرد.
و آب اشارتی است به آرامش
یادداشتی بر "چهار ماه، سه هفته و دو روز"
ساختهی کریستین مونگیو
"چهار ماه، سه هفته و دو روز" شگفتی بزرگ سینمای 2007 بود. از سینمای رومانی آمد- سینمایی فاقد آن سنت و نامهای باشکوه دیگر کشورهای اروپای شرقی- جایزهی نخست کن و نیز عنوان بهترین فیلم سال مجلهی سایت اند ساند را از آن خود کرد و نام سازندهاش کریستین مونگیو را در این دومین فیلمش بلندآوازه کرد. سال، سال مونگیو و "چهار ماه، ..." بود و این هر دو اینجا و آنجا با ستایشهای بسیار روبرو شدند. گروهی موفقیت فیلم را در ادامه و تکمیل کنندهی درخشش چندین فیلم دیگر از سینمای رومانی در این یکی دو سال اخیر دیدند (عنوان "موج نو"ی سینمای رومانی این روزها در میان منتقدان غربی بسیار به کار برده شده) و برای بعضی دیگر ارزش فیلم در نشان دادن تصویری مستندوار بود از رومانی دوران تحت سلطهی رژیم چائوشسکو و به طور خاص ممنوعیت سقط جنین در آن دوران. خواندن نقدها ولی حسی کسالت بار به دست میدهد؛ گویا فیلمِ مونگیو به پس زمینه و موضوعش فروکاسته شده است.
بیشک نمیتوان فیلم را از اتمسفری که در آن آفریده شده جدا کرد : مرگ آقای لازارسکو ساختهی کریستی پویو، 12:08 شرق بخارست ساختهی کورنلیو پورومبیو و رویای کالیفرنیا از کریستین نمسکو از جمله دیگر فیلمهای رومانیایی هستند که قبل و یا همزمان با فیلمِ مونگیو در غرب مطرح بودهاند؛ و باز شکی نیست که مثلا مقایسهی"چهار ماه، ..." و مرگ آقای لازارسکو نکات مشترکی را در این دو فیلم به نظر میآورد : به لحاظ مضمونی این فیلمها را میتوان واکنش نسل جوان سینماگران رومانی به مصائب و در سطحی وسیعتر بحران اخلاقی جامعهی تحت سلطهی رژیمِ چائوشسکو دانست؛ مونگیو فیلمش را اولین فیلم از سری فیلمهایی میخواند تحت عنوان "داستانهایی از عصر طلایی"، همچنانکه کریستی پویو نیز مرگ آقای لازارسکو را اولین فیلم از مجموعه فیلمهایش تحت عنوان "شش داستان از حومهی بخارست" می نامد که با ادای دینی به "شش داستان اخلاقی" اریک رومر به رومانی اواخر دهه هشتاد خواهند پرداخت. میتوان حتی شباهتهایی را نیز در استراتژی فرمی این آثار پیدا کرد : نماهای بلند، ثبت سادهترین جزئیات داستانی برای خلق فضایی مستندوار، و مهمتر پیرنگهایی مبتنی بر وقایع داستانیای که در زمانی محدود میگذرند. اما فیلمِ مونگیو از همهی این پسزمینهها برمیگذرد و به یکی از فیلمهای درخشان این چند ساله بدل میشود.
خط داستانی "چهار ماه، ..." کم رنگ و نه چندان پر شاخ و برگ ولی بر لایهای کاملا دراماتیک استوار است. داستان در یک روز و یک شب میگذرد و وحدت زمان به استیلیزه شدن فضا کمک میکند : "گابیتا" و "اوتیلیا" دو دوست هم خوابگاهی را در اتاقشان میبینیم و به زودی میفهمیم که این دو در تدارک مقدماتیاند برای سقط جنین "گابیتا" و این مایه تعلیق اصلی فیلم را میسازد. کشمکشهای مختلف این تعلیق را تشدید میکنند: کمبود پول، رزو هتل، پیدا کردن "به به" مردی که سقط جنین باید توسط او انجام گیرد، کشمکش با "بهبه"، ... . ولی در مقابل مایههای فرعی کمرنگ اند. شاید مهمترین مایهی فرعی را بتوان در رابطهی "اوتیلیا" با دوست پسرش "ادی" جست که یک کشمکش فرعی دیگر را به میان میآورد : جشن تولد مادر "ادی" و حضور "اوتیلیا" در آن. شاید این مایههای اولیه میتوانستند دستآویز یک فیلمنامهی پر کشش هالیوودی شوند ولی مونگیو تجسمی یکسره غریب از این ایدهها ارائه میدهد؛ تمایز فیلم او در نگاه اول نه از "روایت" که از "سبک" جسورانهی آن میآید، چیزی که شاید مثال درخشانش سکانس مهمانی سر میز شام باشد.
از سکانسهای درخشان سینمای این سالهاست، نمایی ثابت نزدیک هشت دقیقه؛ پس از آمدن "اوتیلیا" به خانهی "ادی"، به اصرار فراوانِ صبحِ آن روزِ او، برای تولد مادرش است؛ پس از گذراندن کابوسی در اتاق هتل و فداکاریاش در کمک به سقط جنین "گابیتا" است که حالا در اتاق هتل تنها به انتظار دراز کشیده است. مسئول پذیرشِ هتل هنگام بیرون رفتنِ او یادآور شده بود که کارت شناسایی مردِ همراهش – "به به"- جا مانده است (واقعا جا مانده بود یا کارت جعلی بود و او دیگر نیازی به آن نداشت؟) و این نیز به نوبهی خود- دلهرهی امکان بازگشت "بهبه" به هتل در غیاب "اوتیلیا" - بر حس وحشت صحنه افزوده بود. حتی چاقویی که بسیار پیش از آن "اوتیلیا" از کیف "بهبه" کش رفته بود نیز جلوهای مخوف به فضا بخشیده بود. و حالا "اوتیلیا" در خانهی دوستش سر میز شام نشسته است؛ کابوس زده، پس از اضطراب ساعات تلخ و دشواری که گذرانده است و از دیگر سو نگران، در دلهره و انتظار زنگ تلفن، شاید که خبری باشد از "گابیتا"...
...و چه تصادف بدی، چرا همهی این اتفاقات باید امشب میافتاد، درست شبی که "ادی" میخواهد او را به خانوادهاش معرفی کند، و اصلا اینها حالا دیگر چه اهمیت دارند برای "اوتیلیا"یی که ساعتی قبل پليدي وجود آدمی را به تمامی لمس کرده است، ولی گابیتا چی؟، آن هم در ساعتی که تنها و بیدفاع در اتاق هتل تنها مانده است...
... دوربین کارگردان ثابت روی میز قرار دارد؛ درست روبروی "اوتیلیا"یی که در مرکز توجه کادر نشسته است. میزانسن با برگرفتن آدمهای نشسته در پشت میزِ شام به نوبهی خود در خلق گونهای حس فشردگی پیرامون "اوتیلیا" بسیار موثر است. این نمای طولانی از قضا یگانه نمای شلوغ فیلمی هم هست که بیشترین نماهای آن را نماهای خلوت یک یا دو نفره شکل میدهند و به همین دلیل نیز در ساختن حس صحنه بسیار کامیاب است. جمع حاضر، دوستان خانوادگی میزبانان، بیخبر از طوفان درون "اوتیلیا" در حال صحبتند، صحبتهايي پراكنده از دانشجوهاي جديد، خاطرات قديم، شوخيهاي روزمره ... تلفن زنگ می زند، شاید "گابیتا"ست. نگاه نگران "اوتیلیا" به بیرون اتاق به سوی تلفن میرود ولی در این شلوغی کسی متوجه زنگ تلفن نیست. مادر "ادی" از کار و بار پدر و مادر "اوتیلیا" می پرسد؛ مادری خانه دار و پدری ارتشی. کلمات تحقیرآمیز یکی از حاضرین : آدمهای ساده چقدر راحتتر زندگی میکنند (حاضران مهمانی همه تحصیلکردهاند و متشخص) ... مهمانی ادامه می یابد، "اوتیلیا" میخواهد سیگاری دود کند. مردی (همان قبلی) یادآور می شود که دختران همنسل او در مقابل والدین دوست پسرشان سیگاری روشن نمیکردند و اينكه چقدر بچههای نسل نو گستاخند. "اوتیلیا" سیگارش را آرام زمین میگذارد ... جمع بیخیال و بیتوجه به صحبت ادامه میدهد؛ همه بلند میشوند تا به افتخار مادرِ "ادی" نوشیدنی بنوشند، "اوتیلیا" زمزمهکنان با آنها همراهی میکند ... چه دشوار است توصیف فضای دهشت آوری که بر قهرمان فیلم میگذرد – فضایی که گویا به همین سادگی در این فیلم شکل گرفته است و چه باشکوه است بازی "آناماریا مارینکا" در این سکانس.
در این سکانس است که استراتژی فرمی کریستین مونگیو به تمامی رخ مینمایاند. مجموعه ایدههایی که به گونههای مختلف در این فیلم به کار رفتهاند در این سکانس انباشته میشوند و از این نظر گویا این سکانس راهی میگشاید برای فهم استراتژی سبکی این فیلم. استفاده از نماهای طولانی و دوری از برش [1] با تکیه بر دوربینی عمدتا ثابت برای ثبت لحظه به لحظهی کابوسی که بر "اوتیلیا" میگذرد. و هنر مونگیو از جمله در این هم هست که آن تعلیق نفسگیر حاکم بر فیلم را این چنین از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین جزئیات خلق میکند.
این نکته که داستان را تقریبا به تمامی با "اوتیلیا" و نه با "گابیتا" سپری میکنیم، انتخاب درخشان روایی اثر است. درام فیلم مونگیو درامی شخصیت محور است و از طریق آن به روایت شکلی اپیزودیک میبخشد. روایت در دادن اطلاعات چندان دست و دلباز عمل نمیکند و اطلاعات ما را محدود میکند به اطلاعات "اوتیلیا" و ما را در تجربهی دشوار آن روز و آن شب "اوتیلیا" شریک میکند. و تعليق نفسگير حاكم بر فيلم از اين شريك شدن ما در تجربهي حسي "اوتیلیا" و محدوديت اطلاعات ما به نقطه ديد او ميآيد. نشانههايي چون حضور آمبولانس در بازگشت شبانهاش به هتل، كش رفتن چاقوي "به به"، سكانس مهماني، كل تلاش "اوتیلیا" در خلاص شدنش از شر جنين، ... فضايي نفسگير ميسازند كه انعكاس همهي كابوسي است كه بر "اوتیلیا" ميگذرد.
تنها لحظاتی که فرم روایی فیلم، از قرار خودساختهاش با تماشاگر عدول میکند، و تجربهی مخاطب را نه با "اوتیلیا" که با "گابیتا" شریک میکند، سکانسی درخشان است در میانهی فیلم که در هتل میگذرد؛ پس از آنکه دو دختر بیچارگی موقعیت را درمییابند و "اوتیلیا" به خواستهی "بهبه" تن میدهد، دوربین با "گابیتا" از اتاق خارج میشود. این تخطی آشکار از استراتژی رواییای که فیلم پایه گذاشته و تا به انتها نیز ادامه میدهد، به این سکانس، که در نتیجه به گونهای یگانه در فیلم ظاهر میشود، اهمیت بسیار میدهد. رفتن "گابیتا" به سالن، نشستناش روی صندلی، گرفتن سیگار و بعد (با یک کات) بازگشتش به اتاق، رفتن به دستشویی، باز کردن شیر آب تا آمدن "اوتیلیا"، همه را با "گابیتا" تجربه میکنیم، این ضمن اینکه طرفندی هوشمندانه برای نشان ندادن صحنه سکس است در همان حال با انتقال تنش داستان به "گابیتا" بسیار تاثیرگذار نیز هست.
چیز دیگری که در فیلم مونگیو بسیار چشمگیر است استفادهی درخشان او از فضای خارج از قاب است. "اوتیلیا" در دستشویی مقابل آینه ایستاده و صورش را میشوید، در آینه می بینیم که در باز میشود و "گابیتا" وارد میشود. دوربین همانطور بی حرکت میماند، صدای گریهي "گابیتا" را میشنویم، "اوتیلیا" از قاب خارج میشود، دوربین همچنان ثابت مانده و تنها عنصر پویای لحظه صدای گریهی "گابیتا"ست. در گوشهی سمت راست کادر در آینه "بهبه" را می بینیم که ظاهر میشود و بعد "اوتیلیا" داخل کادر میآید، در لحظهای درخشان به طول چند ثانیه "اوتیلیا" در مرکز ثقل کادر قرار میگیرد، "بهبه" در گوشهی سمت راست است و صدای گریه "گابیتا" خارج از قاب شنیده میشود. زیبایی و پویایی قابهای فیلم مونگیو از این جزئیات است که سر بر میآورد. و همین ظرافتهاست که "چهار ماه، ..." را از مرگ آقای لازارسکو که رئالیسم افراطیاش گاه بیش از اندازه کشدار مینماید فراتر میبرد.
"اوتیلیا" از اتاقشان در خوابگاه خارج میشود، دوربین از پشت سر در سالن تعقیبش میکند؛ "اوتیلیا" از خوابگاه خارج میشود و دوربین از پشت سر در حیاط تعقیبش میکند؛ "اوتیلیا" شب خانهی "ادی" را ترک میکند و دوربین از پشت سر تعقیبش میکند ... "چهار ماه، ..." را با این موتیفهاست که به یاد میسپریم. اين موتيفها تاثیر خوش فيلمهايي ديگر را به ياد ميآورند. بخشی از طراوت اين فیلم در پیوندی است که با جریان زنده و پرطراوت سینمای معاصر اروپا برقرار میسازد. "چهار ماه، ..." فیلمهای داردنها را به یاد میآورد. خط داستانی ساده، ساختار بیش و کم کلاسیک فیلمنامه، حذف نماهای معرف، استفاده از صداهای خارج از قاب و حتی شاید استفادهی موتیفوار از مکانها همگی عناصر باشکوه سینمای داردنها هستند. ولی تفاوتهایی نیز هست؛ مهمترین تفاوت را میتوان در نگاه متفاوت مونگیو و داردنها به تدوین دید. تدوین پویای سینمای داردنها در این فیلم جای خود را به سکانسهای طولانی داده است. تفاوت مهم دیگری هم هست : بیشتر در جهتگیری ایدئولوژیکی این فیلمها؛ جهان داردنها تلخ است ولی در نهایت گونهاي خوشبيني در آن حضور دارد؛ چيزي چون اميد بازگشت، اميد رهايي. ولی فیلم مونگیو به تمامی این جهانی است، سرد، تلخ و بیرحم.[2]
تضادهای دو شخصيت اصلي فيلم عاملی است كه در پيشبرد پیرنگ به زيبايي عمل ميكند، "گابیتا" آشکارا ترسو است و منفعل، در موقعيتي گير افتاده و شاید به هر قیمتی، ميخواهد از آن رها شود ولي ترفندهايش هوشمندانه نيست و بیشتر واكنشي آني است و در نهایت به گونهای تراژیک بر ضد خود عمل میکند. "اوتیلیا" اما هوشيار است و باتدبیر. در دوزخي كه فيلم تصوير ميكند تنها اوست که میتواند چون فرشتهاي زمینی خود را براي دوستش به خطر افكند و در نهایت "گابیتا" را از این موقعیت بیرون آورد. و به خاطر اوست که دوستی و مسئولیتپذیری به دیگر مضامین اصلی نهفته در لایههای درونی فیلم بدل میشوند.
برای "اوتیلیا" در دنیای فیلم هیچ لحظهای با آرامش همراه نیست؛ خیابان عنصری تهدیدگر است و رابطه با انسانی دیگر نجات دهنده نیست و حتی اگر بیرحمانه نباشد حداقل امیدوار کننده نیست. عجیب نیست که لحظات کوتاه آرامش "اوتیلیا" آن لحظات کوتاهی هستند که در دستشویی میگذرند ! در گریز از دیگر آدمها، در خلوت، در باز کردن شیر آب و صدای شرشر آب، و صدای آبی که گویی اشارتی است به آرامش ... و لحظهای کوتاه است، بسیار کوتاه به طول چندین ثانیه در فیلم؛ پس از وارد شدن "اوتیلیا" به دستشویی است، بعد از تن دادن به خواست "بهبه" است. نشسته است در وان حمام و پاهایش را میشوید. نمایی زیبا از سر و شانههای او با صدای ممتد آبی که از شیر بیرون میآید. و بعد کات میشود به نمایی بسیار کوتاه از پشت سر "اوتیلیا"، در سکوتی محض با چکهی هر از گاهِ قطرههای آب. زیباست و چون ایماژی از فضای واقعگرای داستان سر برمیآورد. تجربهي چند بارهی تماشای فیلم، کلیتش را چون ایماژی سر برآورده از بیرحمی غریب حاکم بر فیلم بدل میکند، مثل حس سکوت غریب آن لحظهی یگانهی فیلم.
پی نوشت:
1. "دیوید بوردول" چندی پیش در مقالهای در "ورایتی" با اشاره به سکانسی از فیلم "خون به پا میشود" این بحث را مطرح میکند که رویکرد غالب امروز سینمای آمریکا به نماهای کوتاه و در مقابل اجتناب از نماهای بلند و ثابت که جزئیات را نه از تدوین سریع که از میزانسنهای پویا خلق میکند، سینمای امروز آمریکا را از یکی از پر ظرافتترین شیوههای بیانی تاریخ سینما محروم کرده است. تماشای چندبارهی به ویژه این سکانس فیلم "مونگیو" میتواند امکاناتی فراوانی را که نماهای بلند و اتکا به تغییرات کمپوزیسیونی، با خود به درون فیلم تزریق میکند یادآور میشود.
2. این ایدهها وامدار مجید اسلامی اند. در مورد سینمای داردنها خوانندهی کنجکاوتر میتواند به نوشتهی او بر فیلم "کودک" در شماری 32 مجلهی هفت مراجعه کند.
1. از نظرهایی که توش مدام تعریف می کنند آن هم از نوع احساساتیش خوشم نمی آید اما خوب حالا باید این کار را بکنم. یادداشتت عالی بود.
پاسخحذف2. منتظرم یه چیزی هم درباره فیلم "پیرمردها..." بنویسی چون مطلب خوبی درباره این فیلم هنوز نخواندم. منتظرم.
سلام وحید جان
پاسخحذفامسال تو جشنواره ملبورن یه بخش رو اختصاص داده بودند به موج نوی رومانی. فیلم رویای کالیفرنیا و مرگ آقای لازارسکو رو دیدم. فوق العاده بودند. به نظرم یه پیوستگی خاصی بین این فیلمها و این فیلم چهار ماه و ... بود که میشه واقعا اسمشو موج نوی رومانی گذاشت. مخصوصا مرگ اقای.. از نظر فرمی و ساخت خیلی شبیه چهار ماه... بود. البته شما صاحبنظرید و بهتر می دونید.
شاد باشی
به احسان
پاسخحذفهمان طور که گفتم "چهار ماه، ..." و "مرگ اقای ... " بی شباهت به هم نیستند ولی به نظرم "مرگ اقای ... " که البته فیلم بدی هم نیست فاقد آن جادویی است که "چهار ماه، ..." را متمایز می کند. مگر اینکه کسی واقعا نشان دهد که "مرگ اقای ... " نیز زیبایی ها و تناسبهای ویژه ی خود را دارد. و من البته از این کار همیشه استقبال می کنم : فیلمی را دوست نداشته ای ولی کس دیگری زیبایی های آن را به تو نشان می دهد !
من علاقه مند هستم به سینما ولی مثل کیشلوفسکی عقیده دارم که ادبیات چیز دیگری است وسینما با تمام امکاناتش بازهم در مقابل ادبیات و به خصوص رمان کم میاره.یادداشت بسیار خوب بود.من تازه یک ساله که فهمیدم سینمای اروپا بهترین نوع سینماییه که میشه انتظار داشت اما کلا از یک چیز سینما بدم مید:سینما هیچ وقت رئالیست نبوده!
پاسخحذفجناب حجت با درود،
پاسخحذفمی توانم خواهش کنم مهر بورزید و برای بنده بفرمایید که با کدام معیار و میزانی این چنین درباره ی رئالیست بودن یا نبودن سینما اظهار نظر می فرمایید !
تقريبن همه نظريه پردازهاي ادبيات مي گويند كه خواننده وقتي رمان مي خواند اولين مشكلش اين هست كه نمي تواند همه چيز را آن طور كه بايد تصور كند و اين ها همه بر ناتواني ذهن در تصوير سازي اي دقيق دلالت دارد. در حالي كه اين ضعف در سينما نيست.(البته با تشكر از جناب كيشلوفسكي)
پاسخحذفسلام وحید عزیز
پاسخحذفوبلاگ رادیکال گرمی دارید، صفحه ی نخست را تماما مطالعه کردم و کیفور شدم از این همه انرژی وٌ اطلاعات.
خسته نباشید
شما را در وبلاگم لینک کردم
سلام:) خیلی دوست داشتم نوشته تون رو طبق معمول چسبید :) فقط یه چیزی بگم خب این ترکشن که توی این فیلم به این راحتی اتفاق افتاد همون سقط جنین به این سادگی ها نیست اونم توی این سن بارداری...خب اینش یه ذره توی ذوق میزدالبته توقعی نمیره که نکات مدیکال فیلم ها حتی شاهکار ها خیلی قانع کننده باشه :) گفتم اینو بگم که یه وقت توی گلوم نمونه :))
پاسخحذف