درون و بیرون تبعید
- بازگشت به خانه
لحظاتي جادويي از آينهي تاركوفسكي: دوربين آرام آرام به خانه (خانهاي در ييلاق) نزديك ميشود و پيرامونش به گونهاي آئيني پرسه ميزند. خانه در این فيلم تاركوفسكي نقشي بنیادین داشت (از او نقل کردهاند که آينه را "فیلمی دربارهی یک خانه" خوانده بود)؛ از یکسو مدام چون موتيفي در فيلم ظاهر ميشد و فصلهای مختلف آن را به یکدیگر پیوند میداد و از ديگر سو گویی خاطرات راويِ فیلم چون دایرههایی بر گردِ این مایه / استعاره میچرخید و همپای آن استعارهای دیگر را با خود به كانون چرخش آن دایرهها میکشاند. آن مایه / استعارهی دیگر مادر بود و رجوع مدام به این دو كانون (خانه و مادر) پيرنگ آینه را شکل میداد. سي و چند سال از ساخته شدن آن فیلم گذشته و حالا فیلمسازی دیگر از سرزمین تاركوفسكي در فیلمی كه مدام به گونههاي مختلف او را به ياد ميآورد به این دو مایهی اصلي آينه باز ميگردد. ولي چیزی عجیب در این بازگشت روی میدهد: در فیلم زوياگینتسف پيوند این دو استعارهي درهم تنيدهي فيلم تاركوفسكي از هم گسسته میشود؛ خانه (که دیگر آن مأواي محبوب کودکی نیست) مادر را به ياد نميآورد و نسبتي با او نميسازد كه حتي (شاید بشود گفت) به قتلگاه او بدل ميشود. مادر هم دیگر آن مادر آشنای منفعلِ فیلم تارکوفسکی نیست ...
زمانه را زمانهی ارجاع خواندهاند؛ عصرِ روایتهای بزرگِ خودبسنده (شاید) به سر رسیده است و با کلمهی ارجاع یک گونهی مهم سینمایی این دوران را مشخص میکنند که میکوشد با بازگشت به فیلمهای گذشته، هنرهای دیگر، اسطورههای قدیمی و ... به بحران روایت پاسخی تازه و متفاوت دهد. و این نکتهای است که در اولین برخورد با فیلم تازهی زوياگینتسف (همانندِ بازگشت فیلمِ درخشانِ پیشین او و حتی شاید بسیار بیش از آن) جلب توجه میکند: ارجاع مدام به سنت در معناي سنت سينمايي (اينجا تاركوفسكي)، ارجاع به سنت در معناي سنت ايدئولوژيك (كتاب مقدس و نشانههاي متافيزيكي) و ارجاع به واقعيت روزمره (فمينيسم). ولي چيزي در اين نوع از ارجاع در تبعید وجود دارد كه به آن لحني يكسر تازه ميدهد: نشانههاي آشنا در فيلم او (مانند همين نمونهي ارجاع به فیلمِ تارکوفسکی) از زمینهای که در آن معنای آشنا مییافتند جدا ميشوند، در متنی غريب کارکردی متفاوت پیدا کرده معنايي يك سر تازه مييابند. مردی را میبینیم که به همراه همسر و دو فرزندش به خانهی پدری او بیرون از شهر میآیند؛ فضا چون باغِ بهشتی به تصویر کشیده میشود (ارجاعی مذهبی؟)؛ این احساس به ویژه پس از گذراندن فضای تیره و مبهمِ سکانس آغازین شهری (حالا) با ورود به سادگی و آرامش این محیطِ تازه بیشتر نمود میيابد. زمانی نه چندان طولانی میگذرد ... و بهشتِ پندارين ما به دوزخی بدل میشود. و اينچنين آشنايي زدايي در سطوح مختلف ارجاعي به يكي از مهمترين استراتژيهاي فرمي تبعید بدل ميگردد.
- افسانهي دو برادر
تبعيد با تك درختي (همان تك درخت آشنا؟) در كنار یک مزرعه آغاز ميشود؛ ماشیني را ميبينيم كه از دور پديدار شده به سوی ما (دوربین) آمده از كادر بيرون ميرود. در پايانِ فيلم همان ماشین را دوباره خواهيم ديد كه اين بار مسيري معكوس را طي ميكند. مارك رانندهي ماشین در نماي اول است و الكس برادرِ او رانندهي آن در نماي آخر. بين اين رفت و برگشتِ دو برادر درامِ تبعيد جريان مييابد.
آن نماي آغازين قطع ميشود به مجموعه نماهايي از ماشینِ مارك كه مسيري را تا ورود به شهر و رسيدن به خانهي الكس طي ميكند. حرکات دوربین، نماها و رنگآمیزی حاکم بر آنها بيشتر انتظار دیدن یک فيلم از ژانرِ حادثه (شاید یک نوآر مدرن) را برای ما ميسازند. ماركِ زخمي را ميبينيم و بعد الكس را که برادرش را به درون خانه میبرد. گفتگوي بين دو برادر همه اسرار آميز است: اين دو برادر كيستند؟ دو گنگستر؟! چه بر سر مارك آمده؟ ... صحبت از كاري است كه توسط كسي به نام رابرت براي الكس مهيا شده. مارك نميخواهد كه الكس پزشكي را صدا كند (در نتیجه الکس خود گلوله را از بازوی مارک در میآورد و ما به طور کامل شاهد جزئیات این عمل میشویم)، نمي خواهد كه خانوادهی الكس از این ماجرا بویی ببرند؛ که حتی او را ببینند. پيرنگ فيلم همان ابتدا به ساكن ابهامهاي زيادي را شكل ميدهد؛ ابهامهايي كه بخش مهمی از آنها را حتي در انتها نيز چون رازي ناگشوده براي تماشاگر باقي خواهد گذاشت. نظیر بازگشت اینجا نیز ابهام نقشی اساسی در شکلگیری روایت دارد. بخش زیادی از ابهامها به مارک بر میگردد. موقعیت فعلی، حرفه (دکتر دهکده که برای مداوایش میآید، رئیس صدایش میکند) و گذشتهی او؛ اشارههایی مبهم به رابطهاش با زن و بچههایش میشود. نمیفهمیم چه بر سر زنش آمده و یا چرا نمیخواهد بچههایش را ببیند.
فیلمنامه ولی در همان حال با ارائهی تقارنهایی باشکوه امکان ساختن فرضیههایی را را برای رفع برخی سطوح مبهم داستان پیش میگذارد: اینکه (شاید) موقعیت فعلی رابطهی الکس و وِرا شبیه رابطه مارک با زنش در گذشته بوده است؛ اینکه (شاید) سرنوشت شوم وِرا را زنِ مارک نیز از سر گذرانده است؛ اینکه رابطهی فعلی مارک با بچههایش میتواند پیشگوییِ آیندهی رابطهی الکس با بچههایش باشد. چرا اصلا این فرض را مطرح نکنیم که مجروح شدن مارک در آغاز فیلم به ماجرایی مشابهِ داستانِ حالِ الکس مربوط نباشد؟ (فرض دیگر می تواند مربوط به حرفهی مارک باشد) به ویژه چنين فرضي وقتی تقویت میشود که به یاد ميآوریم فصل بازگشت الکس به شهر پس از مرگ وِرا (برای گرفتن انتقام از رابرت) در آن شبِ بارانی بسیار مشابهِ فصل ورود مارکِ زخمی به شهر در ابتدای فیلم درآمده است؛ و اگر چنین باشد خودِ آن تقارن اشاره شده به آغاز و پایان فیلم گویی تکمیل دایرهای را نشان میدهد.
اگر موقعیتِ مارک سخت پیشگویی کنندهی آیندهی الکس است اما این بیان وضعیتی محتوم نیست. شاید اصلا بتوان گفت فیلم (در یک سطح) بیان همین نکته است که الکس آیندهای متفاوتتر از مارک خواهد داشت (يا ميتواند داشته باشد). و اینجاست که حضور رابرت (و آن نیم ساعت پایانی و البته مهمتر از همه نقش وِرا) در ساختار فیلمنامه مهم میشود. اگر فیلم در سطوحی میتواند تقارنِ مارک / الکس را بسازد، در سطوحی دیگر برای الکس تقابل مارک / رابرت را پیش میگذارد. این تقابل چندین جا به شیوهای بازیگوشانه نشان داده میشود: الکس مهمانانش را ترک میکند تا به ديدارِ مارک برود ولی در جواب وِرا میگوید که کاری با رابرت دارد (فیلمنامه هوشمندانه امکان کارِ مشترک رابرت و الکس را در ابتدا پیش کشیده است). یا آنجا که الکس حدس میزند تلفن از طرف رابرت بوده ولی در جواب وِرا میگوید که مارک تلفن کرده است (قرینهی مورد قبل). پیرنگ به گونهی حیرتانگیزی در سطوح مختلف تقارنهایی استثنایی را خلق میکند. میتوان حتی پیشتر رفت و ادعا کرد که کمتر نشانه، شخصیت یا حتی نمایی است که متقارن خود را جایی دیگر از فیلم به یاد نیاورد. و شاید از این روست که تا مرگ مارک (مرگی که البته فیلم آشکارا بیان نمیکند که بیشتر فقط چنین حسی را می سازد) جایی برای حضورِ مستقیم رابرت در پیرنگ پیدا نمیشود (تکمیل بازی تقارنها). جالب است که پیروی از این ایده را در غالب قاببنديهای فیلم نیز میبینیم؛ قابهایی با تقابلهای دوتایی (و حتی بیشتر شکل گرفته در دو لایهی پیشزمینه و پسزمینه): الکس و مارک، الکس و وِرا، وِرا و رابرت، پسرِ الکس و دخترِ ویکتور، ...
- سیمای مبهم زنی در میان جمع
نیروهای متفاوت (و گاه متعارضی) پیرنگِ تبعید را شکل داده به سامان میرسانند. اگر از يكسو پيرنگ با ايجاد ابهام در برخي سطوح، امكان فرضيه سازي تماشاگر را به چالش ميگيرد و از اين نظر به الگوهاي سينماي مدرن نزديك ميشود، در سوي ديگر گرايشي بسيار سنتي بر شكلگيري پيرنگ حاکم است. زویاگینتسف پیش از این نيز در بازگشت استفاده از الگوهاي متعارض را آزموده بود: در فیلمی که گرايشِ مدرنِ ايجاد ابهام و تمركزِ دراماتيكِ كلاسيكوارِ پيرنگ به گونهاي موازی و همارزِ یکدیگر به کار رفته بودند. زوياگینتسف اما اينجا (به یک معنا) قدمي دشوارتر را پيش ميگذارد؛ تنها در مايههاي فرعيِ فيلم نيست كه بارها و بارها به قصههاي قديمي، تمثيلهاي مذهبي و كتاب مقدس باز ميگردد. او این بار ميخواهد كليت فيلم را چونان حكايتي اخلاقي به تصوير بكشد، شاید همانند داستانی از كتابِ مقدس.
اگر بازگشت قصهی پدری بود که به یکباره (از غیب ؟) سر میرسید تا در مسیری که به قربانی شدن خود میانجامید فقدان پدر را برای فرزندانش جبران کند، تبعید را میتوان قصهی مادری خواند که با قربانی کردن خود فقدانی را در این جهان به همسر (و به ما) یادآور میشود. مادرِ تبعید خاموش است و پر راز و رمز، (تا پیش از فصل نهایی) تقریبا چیزی نمیگوید تا در پیشبرد روایی اثر گرهگشا باشد، فیلم عامدانه به او نزدیک نمیشود. تنها یکبار در فصل اعتراف زبان میگشاید و بعد از آن بیشتر نظارهگر است و پرسشگر، حتی در تمام لحظاتی که الکس و همینطور ما خیانتش را به گونهای بدیهی پذیرفتهایم تلاشی برای دفاع از خود و توجیه عملش نمیکند. به نظر میرسد که بیشتر در انتظار واکنشی است از سوی الکس (شاید فقط یکبار دیگر میخواهد توضیحی به او بدهد که الکس با خشونت فرصت را از او دریغ میکند). چیزی شگفت در بازی ماریا بانیوی دیده میشود؛ در سکوتش، لحظاتی که سرد و خاموش زل میزند، در نگاهِ معصومانه با آن بغض فروخوردهاش یا آن لحظه که پس از شنیدنِ پاسخِ الکس در مورد بچهای که در شکم دارد با آن چشمانِ گرد شده از ترس و وحشت به او زل میزند ... در دیدارهای بعدی به ویژه نظرم به حضور او در سکانس درخشانِ قطار جلب شد که به نظر بسیار کلیدی است : دو نمای متناوب از او که سر بلند میکند و به الکس خیره میشود و نما قطع میشود به نمایی از الکسِ درخواب و (به ویژه در نمای دوم) آن هنگام که پیش از نگاه کردن به الکس چشمهایش به جایی بیرون کادر خیره شده است، چشمهایش را برمیگرداند، نوری از بیرونِ کادر (احتمالا از قطاری که از روبرو میآید) کل صورتش را روشن میکند، ناگهان تهلبخندی نیمهی پایین صورتش را میپوشاند و با چشمان درشتش به الکس خیره میشود، برق چشمانش رازی را آشکار میکند: (شاید) تصمیمش را گرفته است ... چرا اصلا نگوییم این سفر سفر وِرا بوده برای آزمون نهایی الکس. وِرایی که یکبار تا آستانهی مرگ پیش رفته بوده (چیزی که پیرنگ در انتها به ما عرضه میکند) قمارِ آخر را بازی میکند : میپذیرد یا میکشد؟! مارک جایی به برادرش گفته بود که کل این داستان قماری بیش نیست. برای قماربازی چون او فهم این نکته سخت نبود ولی میبینیم که قمار اصلیِ این داستان را وِرا بازی میکند [۱].
وِرا دور باطل این زندگی را دریافته است : مارک، الکس، پسرش، ... و به گونهای تراژیک راه خروج از این دورِ باطل را در اقدامی انتحاری مییابد و فيلم مرگ او را همچون کنشی آئيني به تصوير ميكشد؛ کنشی که مانند هر حکایتِ اخلاقی کهن جلوهای متافیزیکی مییابد و حتی (همانطور که در بخش بعدی اشاره میشود) طبیعت نیز به آن پاسخ میگوید.
جلوهی متافیزیکی مرگِ وِرا با تاکید و ارجاعهایی آشکار بیان میشود؛ فیلم حضور دو دکتر بر بالین وِرا برای سقط جنین او را مقارن میکند با تکمیل پازلی توسط بچهها که نقش آن تابلوی بشارت داوینچی است و بعد آشکارتر از آن با قرائت قسمتی از كتاب مقدس توسطِ دخترِ ویکتور که چنین مضمونی را بیان میکند: "بدون عشق من هيچام" [۲]. مضمونی که واریاسیونی دیگر از آن را بعدتر از زبان وِرا در گفتگویش با رابرت خواهیم شنید (نگاه زویاگینتسف به متنی چنین سنتی، برکندن عناصری از آن و کاربردِ آنها در دل مضامینی چنین رادیکال سخت شگفتانگیز مینماید).
در پرتو این سکانس جهتگیری حاشیهرویهای پیرنگ از مایهی اصلی نیز آشکار میشود. بدنهی پیرنگ پس از اعتراف وِرا واکنش و تصمیمِ الکس در قبال خیانت او را به عنوان نیروی اصلی پیشبرندهی درام پی میگیرد ولی به تناوب حاشیهرویهایی را نیز از این مایه نشان میدهد. حاشیه رویهایی که بیشتر به بچهها، رابطهی والدین با آنها و نیز (اساسا) تاکید دوباره بر مضمون مادری (مادرِ دیگر فیلم با سه دخترش را به یاد بیاورید) مربوط اند. فیلم از تقابل بین دوستیای که بین پسرِ الکس و وِرا با دخترِ ویکتور شکل میگیرد نیز استفادهی ظریفی میکند؛ تصویری از عشقی ساده که در جهان فیلم فقدانش را شاهدیم. به ویژه تلفن دختر که همچنین قرینهی زیبایی بر تلفن رابرت و تشدید سوءظنِ الکس به رابرت نیز هست (تلفن کارکردهای متنوع ظریفی در فیلم پیدا میکند، برای نمونه در شکلگیری احتمال رابطهی رابرت و وِرا در ذهن تماشاگر).
حالا شاید بهتر بتوان حضور الگوهای مختلف روایی حاضر در پیرنگ فیلم را توضیح داد. به نظر میرسد كه فراتر از تمامي تقابلهاي دوتايياي كه پيرنگ را در سطوح مختلف شكل ميدهند (الکس / مارک، رابرت / مارک برای الکس و الکس / رابرت برای ورا) تراژدی تبعيد در عمیقترین لايههايش بر محور تقابل دو قطب اصلي وِرا و مارك شكل ميگيرد. و با توجه به تقابل این دو قطب است که گرايشهای عمدهي روایی حاكم بر فيلم هر يك سويي مشخص مي يابند: ابهامهاي روايت بيشتر به مارك برميگردند و رويكردِ كتابِ مقدسي روایت به سمت وِرا است. و مسیر پیشروندهی پیرنگ حرکتی است از سوی مارک به سوی وِرا، از ابهام و تیرگی به سوی روشنی و آشکارگی و به گونهای خلاف جهت حرکتی است از گونهای روایتگری مدرن به روایتگری سنتی (کتاب مقدسی). و بر پایهی آن حتی شاید بشود تفسیری دیگر بر حضور آن فصل گرهگشایی نهایی پیشنهاد کرد؛ این که این فصل قرینهای است بر فصل یکسره مبهم آغازین فیلم؛ فیلمی که هر واحدِ فرمی آن پاسخ حضورِ خود را در لحظهای دیگر از پیشرفت فیلم خواهد یافت.
- ... و چشمهاي مي جوشد
قابهای فیلمِ زویاگینتسف نه فقط از نظر بصری شگفتانگیزند که از نظر ایجاز در انتقال احساس نهفته در روابط بین شخصیتها و فضای حاکم بر آنها مثال زدنیاند:
الکس و وِرا در جنگل در میانِ درختان قدم میزنند. در نمایی پیوسته شاهد گفتگویشان هستیم؛ الکس با لحنی تحکمآمیز میکوشد وِرا را به سقط جنین راضی کند و آخرین کلام وِرا چیزی جز این نیست که هر کاری میخواهی انجام بده، من پشیمان نیستم. قطع میشود به نمایی از داخل خانه، روبروی در، که الکس داخل میشود، به سمتِ راست کادر میرود، تلفن را بر میدارد تا به مارک اطلاع دهد. در پسزمینهی نیمهی چپ کادر وِرا را میبینیم که وارد خانه میشود، به طرف دوربین میآید و از کادر خارج میشود؛ در حالی که در شیشهی پنجرهای که بین او و مارک قرار داشت تصویرش منعکس شده بود. و بعد قطع میشود به نمایی زیبا از وِرا که وارد اتاق میشود و روبروی آئینهای کوچک میایستد. سرِ وِرا از پشت، نیمهی راستِ کادر را کامل پوشانده است؛ موهایش را از پشتِ سر باز میکند و در پسزمینه صدای الکس را میشنویم که شماره تلفن مارک را به اپراتور میدهد. وِرا سرش را تکان میدهد و در آینه به خود و به ما خیره میشود و موسیقی حزنانگیز فیلم آرام آرام به صدا در میآید که خبر از پذیرش تقدیری محتوم میدهد. قطع به نمایی دیگر از الکس در نیمهی چپِ کادر که دارد تلفنی با مارک صحبت میکند و تصویرش به گونهای متقارن در همان شیشهی پنجرهی وسط کادر منعکس شده است. ظاهر شدنِ وِرا که از پسزمینه به پیش میآید و از کادر خارج میشود به تمامی بر تصویر مارک روی شیشه منطبق می شود (یادآور پاریس تگزاس؟). الکس از مارک میخواهد که کسی را برای سقط جنین بیاورد ... قطع میشود به نمایی بیرونی از وِرا در پیشزمینه که خانه و الکسِ ایستاده در بالکن در پسزمینهی آن قرار دارند. باد وزیدن گرفته و موهای وِرا را به رقص واداشته است. وِرا به آسمان خیره میشود و این (شاید) آخرین نگاهی است که او به آسمان میاندازد ... مجموعهای از پنج نمای به نسبت طولانی؛ لحظاتی که اهمیت حضورشان بیش از آنکه در نقش اطلاعاتیشان باشد در ساختن فضای حاکم بر روابط آدمهاست. و رازهای تبعید از تجربهی این فضاهاست که سر بر میآورند. همین رویکرد را در شخصیت پردازی فیلم هم میبینیم. فیلم از الکس و حتی مارک یک بدمن کلیشهای نمیسازد؛ حالِ نزار مارک پس از مرگ وِرا را به یاد بیاورید. زویاگینتسف ما را میبرد به فضایی که پیرامون آدمها وجود دارد، فضایی که شاید در آن خانهی پدری موج میزند.
الكس به همراهِ وِرا و بچههايشان وارد خانهي پدری در روستا ميشوند. فصل ورود خانواده به خانه چون آييني با جزئيات تمام به نمايش در ميآيد. باز شدن در و پنجرهها، تابش نور به درون خانه، پرسهی آرام دوربین درون خانه. خانه به تدریج وجودی مستقل مییابد و آرام آرام تجسمی میشود از فضای پیرامون و گذشتهی یک خانواده. تجسمی میشود از یک سنت؛ سنتی یکسره مردانه. و بعد اندک اندک تقارنی مییابد از حضورِ مارک. پسرِ الکس شاید زودتر از همه این تقارن را در مییابد؛ آنجا که از بویی صحبت می کند که خانه و مارک را به هم شبیه میکند ! ... زمانی میگذرد تا بعدتر شبی دهشتناک سپری شود تا به فصلی برسیم که قرینهی فصل ورود به خانه را شاهد باشیم. مارک را به آمبولانس منتقل میکنند، دکتر در و پنجرههای خانه را میبندد و دوربینِ محبوس شده درون خانه آرام پرسه میزند...
روزِ پس از شبِ سقط جنین وِرا مجموعهای کامل و بسیار طولانی است از نمایشِ مرگ و بعد از آن سوگواری. صبحی که با آوای شوم کلاغها آغاز میشود، تا پیشگویی از مرگ وِرا باشد تا اندکی بعد فصلی کامل از خاکسپاری وِرا و سپس مرگِ مارک را شاهد باشیم. جسد مارک به آمبولانس منتقل میشود، دکتر در و پنجرهی خانه را میبندد، بادی تند همهجا را فرامیگیرد، صدای رعد و برقی شنیده میشود و بارشِ تندِ باران شروع میشود. نمایی از بالا از درخت گردویی میبینیم که خانواده در اولین لحظات حضورش در روستا در زیرِ آن گرد آمده بود. پسرِ الکس زیر همان درخت از خشک بودن چشمهی آنجا پرسیده بود و الکس گفته بود که پیشترها از آنجا آبی سرازیر میشده و میرفته تا از زیر خانه بگذرد و به دره بریزد؛ چشمهای که حالا مدتهاست که خشک شده ... باران میبارد و به ناگهان آبی را میبینیم که از چشمه سرازیر میشود؛ دوربین در نمایی شگفت انگیز که تارکوفسکی را به یاد میآورد مسیرِ آب را دنبال میکند ... آب به سوی خانه روان میشود و از پایینِ آن میگذرد تا نمایی شگفت انگیز از تصویرِ خانه در آب (تصویری آئینی از تطهیر؟) را به نمایش بگذارد. و حالاست که راز معنای آن نگاهِ آخرینِ وِرا به آسمان را نیز میفهمیم ... روز بعد الکس نشسته است در مزرعه و چون ما با شگفتی به معنای کنش وِرا میاندیشد، تمام طول فیلم با بیخبری از دور به زنی خیره شده بودیم و به لحظهای چون شوکی ناگهانی خبر از از رازهای او، از جهانی دیگر گرفتیم. الکس بلند میشود تا به گونهای معکوسِ مسیرِ مارک در آغازِ فیلم به بچههایش پیوندد. دوربین آرام حرکت میکند تا در نمایی غریب که بیشتر به یک تابلوی نقاشی امپرسیونیستی میماند زنانی کشاورز را ببینم که آوایی اندوهگین را سر میدهند و مادری با کودکِ در بغلش از میانشان میگذرد؛ شاید آن آوای اندوهگین چیزی جز حکایتِ قصهی پررنجِ این مادر نبوده است.
پانویسها:
۱. مضمون "قربانی شدن" در تبعید آشکارا ایثار تارکوفسکی را به یاد میآورد. ولی اشاره به تفاوتهای پیرنگ این دو فیلم نیز جالب است. میتوان گفت که پیرنگِ تبعید همان پیرنگ ایثار میبود اگر روایتِ ایثار به جای الکساندر بر کسی دیگر (برای مثال همسر او) متمرکز بود و فیلم با فاصله کنشهای الکساندر را نظاره میکرد. در آن صورت شاید با یک گرهگشایی نهایی نیز مواجه میشدیم، مثلا از طرف اتو پستچی دوست داشتنی فیلم.
۲. نامهی اول پولس رسول به قرنتیان : «اگر به زبانهای آدمیان و فرشتگان سخن گویم ولی عشق نداشته باشم زنگی پرصدا و سنجی پرهیاهو بیش نیستم. اگر قدرت پیامبری داشته باشم و بتوانم جملهی اسرار و معارف را درک کنم، و اگر چنان ایمانی داشته باشم که بتوانم کوهها را جابهجا کنم ولی عشق نداشته باشم، هیچم. اگر همهی دارایی خود را بین فقیران تقسیم کنم و تن خویش به شعلههای آتش بسپارم، امّا عشق نداشته باشم، هیچ سود نمیبرم. عشق بردبار و مهربان است؛ عشق حسد نمیبرد؛ عشق فخر نمیفروشد و کبر و غرور ندارد. رفتار ناشایسته ندارد و نفع خود را نمیجوید؛ به آسانی خشمگین نمیشود و کینه به دل نمیگیرد؛ عشق از بدی مسرور نمیشود، امّا با حقیقت شادی میکند. عشق با همهچیز مدارا میکند، همواره ایمان دارد، همیشه امیدوار است و در همهحال پایداری میکند. ...».
سلام بر وحید
پاسخحذفبا یادداشت قبلیت درباره تبعید، فیلم رو دیدم. فکر کنم با یادداشت جدیدت باید یه بار دیگه ببینمش.
شاد باشی
نوشته ات آن قدر خواندنی ست که این جا فقط می توانم تشکری ساده و کوتاه داشته باشم. درباره اش، گمان می کنم ساعت ها گفت و گو خواهیم داشت.
پاسخحذفمرسی وحیدجان واقعا لذت بردیم
پاسخحذفعالی عالی عالی...
سلام.من با اجازه شما رو به لینک هام اضافه کردم امیدوارم ایرادی نداشته باشه.
پاسخحذفبه جن درختی واقعگرا
پاسخحذفممنونم از شما
نگاهتان به فیلم فوق العاده بود. من هم فکر می کنم ورا از پیش از نتیجه اعترافش آگاه بود. او پیش از این هم مرگ را انتخاب کرده بود اما شاید شکی یا کورسوی امیدی او را از این تصمیم منصرف کرده بود. حالا می خواست با اطمینان بمیرد.اطمینان از آنچه که مدتها بود دریافته بود. گنجاندن مرگ مارک در تقابل و توالی مرگ ورا در پایان فیلم هم به نظرم بسیار هوشمندانه بود.
پاسخحذفامیدوار بودم مطلبی هم در مورد "النا" داشته باشید که نداشتید. در هر صورت ممنون از لینک زویاگینتسف...
ممنون از توجه شما. پرداختن به «النا» شاید به بهانهای در آینده ...
پاسخحذف