خوب یا بد، آن بالا نوشته شده !
چند نکته در باب "ژاک قضا و قدری و اربابش"
یک جابجایی
تصویری آشناست. ژاک و اربابش سوار بر اسب از دور پدیدار میشوند (تصویری از دون کیشوت و سانچو ؟). اما اینجا چیزی آشکارا جابجا شده است: نقش ارباب و بنده. ژاک، بندهای که به دلیل دهان بندی لعنتی که در کودکی بر دهانش بسته شده بود – و برای جبران سکوت طولانی ناشی از آن - شهوت کلام پیدا کرده است، حالا گویا دغدغهای جز قصه گفتن ندارد؛ و در مقابل، ارباب، گر چه او نیز هر از چندی قصهای میگوید، آشکارا شهوت شنیدن قصه دارد. توان "حکایت کردن" بنده را به مرتبهای فراتر از اربابش رسانده است. حتی در عنوان کتاب نیز ژاک نقش محوری را از اربابش ربوده است.
روایت
در ساختار رواییِ بغایت پیچیده و خلاقانهای که بر بستر سفرِ بیدلیل و بی مبدا و بیمقصدِ ژاک و اربابش جریان مییاید و قرار است با شرح داستان (های) عاشقانهی ژاک جلو رود، روایت داستان اصلی مدام به تاخیر میافتد. داستانی آغاز میشود؛ ادامه نمییاید؛ جایش را به داستانی تازه میدهد؛ داستانها گاه به موازات یکدیگر پیش میروند؛ گاه همدیگر را قطع میکنند (یادآور شیطنتهای نبوغ آمیز "لارنس استرن" در "تریسترام شندی"). پیچیدهتر لحظاتی است که روایت به گونه های مختلف حقیقت داستانی را که گفته میشود به چالش میگیرد. این کتاب داستانِ داستانهاست. داستانی است درباره "داستان گفتن"، روایتی است درباره "روایت کردن". پرسشی است از پی رابطه "حکایت" و "حقیقت"؛ واکاویدن "بازنمایی" است.
حکایت یا حقیقت؟
روشن است که من رمان نمی نویسم، چون از ملزوماتی که رمان نویس به کار میگیرد غافلم. کسی که نوشته مرا حقیقت بداند شاید از کسی که آن را قصه میانگارد کمتر در اشتباه است. مرز قصه و حقیقت کجاست؟ کدام داستان راست است؟ ژاک و دیگر راویان کتاب (ارباب، خانم میزبان و مارکی دزارسی) مدعیاند که داستان زندگی خود یا دیگران را روایت میکنند. اینها داستانی واقعی اند یا داستانی ساختهی ذهن بازیگوش راویانشان؟ ارباب، تنها شخصیت بینام کتاب – تصویری از خواننده؟ - جایی میگوید که داستان را دوست دارد؛ هم درس میگیرم و هم سرگرم میشوم؛ و حتی شنیدن داستان بد را ترجیح میدهد به اینکه اصلا چیزی نشنود. راوی اصلی و ناپیدای کتاب جایی از خواننده گلایه میکند که شما داستان فرمانده ژاک را قصه تلقی میکنید در حالیکه من نیز خود آن را شنیدهام و در حقیقتش تردیدی ندارم. ولی راوی بارها نشان داده است که تا چه اندازه میتواند مکار باشد: خوانندهی عزیز میبینید که راهش را خوب بلدم و برایم کاری ندارد شما را یک سال، دو سال، سه سال منتظر داستان عشقهای ژاک بگذارم، ژاک و اربابش را نیز از هم جدا کنم و هریک را به دنبال ماجراهایی که دلم بخواهد بفرستم. ... راستی که قصه گفتن چه آسان است!
قضا و قدر
مضمون "قضا و قدر" و باور به آن در کنار "قصهگویی" نقشی محوری در داستان دارد. ژاک میگوید هر چه روی میدهد خوب یا بد توسط نویسنده طومار اعظم آن بالا نوشته شده ! براستی این اعتقاد ژاک سادهدل داستان ماست یا یازی دیگری از ژاک قصه گوی چیرهدست؟ قصهگویی که وعدهی روایت داستان (های) عاشقانهی را میدهد، موقعیتها را میچیند و درست در لحظه برآوردن انتظار، مکارانه به خواننده میگوید که هنوز به داستان عاشقانهاش نرسیده است. بعضی جاها هم که ژاک میخواهد داستان عاشقانهاش را بگوید (یا وانمود میکند یا گمان میبریم که میخواهد بگوید) راوی چیرهدستتر دیگری ایستاده بر فراز ژاک، خواننده را به بازی میگیرد! ("ژاک قضا و قدری و اربابش" را میتوان داستان انتظاراتی که به جا آورده نمیشوند نیز خواند). چون کسی نمیداند آن بالا چه نوشتهاند، پس نمی داند چه می خواهد یا چه باید بکند، در نتیجه دنبال هوسش میرود و اسمش را میگذارد عقل، در صورتی که عقل همیشه چیزی نیست جز هوس خطرناکی که گاهی به خیر میکشد و گاهی به شر. ولی روایت در مقابل مضمون "قضا و قدر" نیز بازیگوشانه عمل میکند؛ جایی که حقیقت و حکایت مرزی ندارند، جایی که ساختار پیچیده و سیال اثر امکان یقین و اعتماد را ناممکن میکند، رمان همان قدر میتواند در همدلی با گفتهی ژاک باشد که در مقابل هجو آن.
"تریسترام شندی" و تاریخ
در شکلگیری کتاب دیدرو نمیتوان از نقشی کلیدی که "تریسترام شندی" رمان جاودان "لارنس استرن" دارد چشم پوشید. دیدرو حتی آشکارا به کتاب استرن ادای دین میکند البته ادای دینی "ژاک قضا و قدری ..." وار ! دیدرو در چند صفحه پایانی کتاب بخشی از رمان "تریسترام شندی" را میآورد و یکی از نسخهنویسان کتاب را متهم میکند که این بخش را عینا از کتاب "استرن" رونویسی کرده است!
"ژاک قضا و قدری ..." و "تریسترام شندی" همچنان زندهاند و دستنیافتنی و در کار شگفت زده کردن خوانندگانشان. خواندن این هر دو تصور غالب شکل گرفتهی ما از تاریخ رمان را به پرسش گرفته ویران میکند. چه غافلگیر کننده است مواجهه با این نکته که بدیعترین و مدرنترین استراتژیهای قصهگویی که گمان میبردیم از دل ویران کردن روایتهای کلاسیک سر بر آوردهاند سالها قبل، بسیار پیش از آن که داستانگویی کلاسیک به کمال خود برسد در رمانهای استرن و دیدرو تجربه شده بودند. گویا حالا شکاکیت رخنه کرده در اعماق بازیگوشیها و شیطنتهای این دو از مضامین درون داستانهاشان فراتر رفته که سالها پس از آفرینششان جهان بیرون پس از خود را نیز در برمیگیرد: مگر نه که "تاریخ رمان" نیز حکایتی است درباره تاریخ "حکایتها" ! "ژاک ..." و "تریسترام شندی" با تاریخ پس از خود هم شوخی میکنند ! "هنر، "آفرینش" و "خلاقیت" تصور ما را از گسترش خطی تاریخ به پرسش میگیرند!
کتاب را تازه گرفته ام.هنوز فرصت خواندنش نشده.بی شک عالی است.همین روز ها خواندنش را شروع می کنم
پاسخحذفدرباره ی هفت.غم تازه ای نیست.مدت هاست که به بسته شدن ها عادت کرده ایم.اما از چنین ماهنامه ای دور از انتظار بود.
در این مملکت هیچ چیز از روی نظم و یا حساب و کتاب نیست.اینکه روزی گیر می دهند و روزی ازاد می گذارند کاملا بر می گردد به شانس.همین ترجمه ی ژاک قضا و قدری و اربابش کاملا شانسی است.چیزی که احتمالا از زیر دستشان در رفته.درست است که نخواندمش اما اشناییم با این کتاب و مخصوصا این نویسنده چنین برداشتی را به من می دهد.و هچنین گفته های دوستان اهل ادب.