در باب وطن
ولی نه همه ی آن چه که در باب وطن می خواهی بدانی و جرئت پرسیدنش را نداری و نه همه ی آنچه که در باب وطن می خواستم بگویم و نتوانستم !
***
شاید فقط دعوت سروش برای "وطن بازی" بتواند بهانهای بسازد برای به روز شدن این وبلاگ، که دوباره مدتی هست که از تنبلی و بیحوصلگی من نویسنده اش، که "وقت نداشتن" را شدیدا بهانه کردهام، به رخوت مبتلا شده، رخوتی که البته حالا به گونهای شاید حتی شرمآور نه فقط این صفحه و نویسندهاش که همهی "وطن"اش را گرفته است، شاید هم ( با کمی شیطنت) اصلا همهی این رخوت تقصیر خود این "وطن" باشد که حالا من و خیلیهای دیگر در وبلاگهایشان برای رهایی از این رخوت افتادهاند به دنبال این وطن. تز اول: (بازهم ماحصل یک شیطنت) معادلهی وطن = رخوت. حداقل حسنش این است که به این بهانه میشود دنبال این رخوت و چرایی و چگونگیاش بگردیم. معنای این رخوت را که پیدا کریم طبق همان تز صادر شده در بالا (!) جوابش را حواله میکنیم به معنای این "وطن". این یک راهش است ولی وبلاگها را را که میگردم و پاسخها را که میخوانم راستش حسابی شرمنده میشوم. حس میکنم خیلی بیوطنم که این قدر راحت با این قضیه برخورد میکنم آخر این کلمه ای بوده که برای خیلی ها جدی بوده یا هنوز هم هست؛ ولی این هم هست که من مدتی میشود که "بیوطن" شدهام یا بیغیرت شدهام به این "وطن". فکر میکنم حتی مشکلی پایهایتر گریبانم را گرفته: اصلا چی هست این "وطن"؟
اول : "تز دوم": به دنبال وطن در کلاس جغرافی
وطن چیست؟
ولی اول کمی بحث در زبان قبل از مکاشفه در جغرافی:
حسین نوروزی وبلاگ نویس محترمی که این بحث را آغازیده، پرسش از معنا و حس "وطن" کرده است، خوب برای گام اول و البته رفع ابهام برویم معنای وطن را در لغتنامه بگردیم. میتوان حدس زد که در لغتنامه تحت این نام واژه های بسیار دیگری نیز باید پیدا شوند؛ از جمله "کشور". ولی "کشور" همان باری را حمل نمیکند که "وطن"؛ یا دست کم نمیتواند پذیرای همان حال و هوایی باشد که حسین نوروزی وقتی سوالش را طرح میکرده به دنبالش بوده است. اصلا تعیین تکلیف با واژه "کشور" آسانتر از "وطن" است؛ پس من برای شروع "وطن" را معادل آن میگیرم تا شاید راحتتر تکلیفم را روشن کنم. دانش جغرافی ناقص من میگوید که "وطن" یا همان در اصل "کشور" را می توان چیزی مثل این تعریف کرد: مجموعهای که حدش را مرزهایی می سازند که آدمهایی در طول تاریخ با و یا در اثر مناسبات گوناگون ساختهاندش. این مناسبات اما به نظر پیچیده باید باشند. مثلا در نظر بگیریم که سالها قبل دو قرارداد ترکمنچای و گلستان چای (این دومی را به نقل از رئیس جمهور هم"وطن" میگویم) سرزمینهایی را از این وطن جدا کرد که اگر جدا نکرده بود شاید امروز وبلاگ نویسی اهل باکو و گنجه و نمیدانم کجا با ما دنبال معنای "وطن" میبود. یا مثالی دیگر قراردادی یا معاملهای یا نمیدانم چه چیز دیگر "کشور"ی را که امروز افغانستان مینامندش از این "وطن" جدا کرد، آن سرزمین گذشتهای به درازای تاریخ درون این "وطن" داشته و حالا که قرنی گذشته ساکنان آن سرزمین از سوی فرزندان این "وطن" هرروزه به زشت ترین صورت انسانیاش تحقیر میشوند، که اگر آن قرارداد یا آن معامله یا آن هر چیز دیگر نبود در این بازی برای این "وطن" باید امروز داغدارانی شریک ما بودند، بماند که خود به علاوه داغدار هزاران اندوه دیگرند. یا میشد که من به سادگی بر اساس یک همچون قرارداد مشابهی در تاریخ مثلا دویست سال قبل، امروز متعلق به این "وطن" نباشم و شاید امروز در "وطن"ی دیگر نشسته بودم و در بازی وبلاگی دیگری که هم"وطن" فرضیام آنجا راه انداخته بود به دنبال معنای "وطن" میگشتم، آخر راستش این دور و اطراف هر جا که باشیم مسالهیمان نباید زیاد فرقی کند، و آن وطنی که دچار نوستالژیش بودم همان وطنی نبود که حالا به دنبالشم. و این یعنی اینکه "وطن"داریم تا "وطن".
دوم : "تز سوم": به دنبال معنای سیاسی / تاریخی وطن
وطن اما در طول تاریخ واژهای مخوف بوده است. چه خونها که بابت این "وطن" ریخته نشدهاند؛ ایرانی برای "وطن" ایرانیاش، عراقی لابد برای "وطن" عراقیاش و فرانسوی برای "وطن" فرانسویاش. هیتلر و اوباش طرفدارش هم هنگامی که جنگ دوم را برپا میکردند دنبال کسب عظمت "وطن" ژرمنشان می گشتند و صدام حسین هم روزی که به مرزهای "وطن" ما حمله کرد، از جمله، در رویای احیای عظمت "وطن" عربیش بود. "وطن" ما هم البته کم شرمسار نمیتواند باشد که هنوز از جمله افتخاراتش نادرشاه است که او هم آنهنگام که "وطن" هندیان را به یغما میبرد در رویای عظمت "وطن" ایرانیاش هم بوده. چه وحشتناک است این واژهی "وطن" و چه خونبار تاریخ این واژه. راستش از این زاویه که بنگریم، هیچ "وطنی" امروز نمیتواند سر بلند باشد که متمدنترینشان، که رویای من و خیلیها شده امروز، هنوز که هنوز است برای حفظ عظمت خود در حال ویران کردن "وطن" بدبختهای فلک زدهای است که تقدیر تاریخ "وطن"شان را در حاشیه تاریخ قرار داده است. شاید یک جور روانشناسی معکوس تاریخی بتواند نشان دهندهی بسیار چیزها باشد در پس پشت این "وطن". شاید اصلا "وطن" چیزی است که میتوان پشتش پنهان شد، چون "واقعیت ندارد" و در همان حال صف جنازه های ریخته در راه و به نامش را که میبینیم مگر میتواند واقعیت نداشته باشد. شاید این واقعی ترین کلمهی غیر واقعی دنیاست. و احتمالا به این خاطر گشتن به دنبال وطن باید حرکتی منفی باشد از آن گشتنها که جیم جارموش در فیلم جاودانی مرد مرده میکند. چرا نگوییم که از یک منظر مرد مرده میتواند جستجوی جارموش باشد در اعماق تاریک "وطن" پر افتخارش. و اینکه ما هنوز نمیتوانیم همانند او در جستجوی اعماق تاریک " وطن" باشیم سبب این باشد که این "وطن" هنوز گریبانمان را ول نکند.
سوم : چه قدر بهانه و منفی بافی ! "تز چهارم": به دنبال ریشههای وطن در حس و عاطفه
"وطن" تعلق است. شاید حس تعلق است به جایی. از همان جنسی که آدمی به خانهاش دارد، یک جور حریم است. جایی که خصوصی ترین لحظههایت در آن شکل میگیرد. هر گوشهاش یادمانی و خاطرهای. چیزی که تو را به گذشته پیوند بدهد و از این طریق به بقیه ساکنان آن خانه. ولی این پرسش شکاکانه سر بر میآورد (باز هم رخنهی شیطنت): تا کجا میتوان با این تعریف از وطن جلو رفت؟ نمیشود آدمی از خانهاش حالش به هم بریزد؟ کسل بشود؟ بخواهد ازش فرار کند یا حتی آرزو کند تا ویرانش کند تا دوباره بسازدش؟ یا حتی فرار کند بی نگران اینکه چه بر سر آن خانهاش بیاید همان جا که ماوای کودکیاش بوده است؟ و البته سخت است. شاید چون آدمی اساسا موجودی است گرفتار غم غربت؛ اصلا آدم موجودی است که "دلش تنگ می شود" و چه برای این آدم دل تنگ شونده پیش باید بیاید که دیگر دلش تنگ هیچ چیز نشود. سخت است ولی بعید نیست.
ادامه سوم : در راستای همان"تز چهارم" : به دنبال وطن در زبان
وطن تعلق است. شاید این تعلق حسی باشد مثل هم دلی و دقیقتر همزبانی. مگر نه اینکه وطن خیلی جاها، ولی نه در همه جا، با زبان در پیوند است؟ آیا هم"وطنی" میتواند همزبانی باشد؟ ولی زبان که کمتر از "وطن" پیچیده تر نیست. این همان زبانی است که هم شعر شاملو را در آن میخوانی و همزمان زبانی که با آن هم زبان / هم "وطن"ت را پاره پاره میکنی، زبانی است که سروش حبیبی "ابله" را به آن برمیگرداند و از خواندش سربلند میکنی و همزمان زبانی که ابلهان هم"زبان"ت چنان با جهان صحبت میکنند که از شرم نابود میشوی. خلاصه این "زبان" / "وطن"ی است با کارکردهای دوگانه و شاید چندگانه که هم به فاخر بودن راه میدهد و همزمان به بلاهت. وای خدایا ! چقدر پیچیده است این وطن.
و عجب چیز عجیبی است این وطن.
چهارم : برآمده از قسمت "ادامه سوم" : "وطن" موضوع انتخاب : آیا میتوان وطن را انتخاب کرد؟
اگر وطن آن جا باشد که خود را بدان متعلق بدانی، آیا میتوانی انتخابش کنی؟ اگر تعلق را به آن معنای خانه/گذشته/ زبان بدانیم طبعا این تعلق تعلقی فیزیکی نیست که به سادگی بشود با مثلا مهاجرت حلش کرد آن هنگام که ناراضی باشی از این "وطن"ت. ولی در معنایی وسیعتر "وطن" موضوع انتخاب است. آن هنگام که بلاهت وطنت را فرا میگیرد، ولی اصلا مگر بلاهت صرفا از آن وطن توست؟ شاید به قول آن نویسندهی عزیز چگالی بلاهت هم مثل شعور یا خیلی چیزهای دیگر به تناسب بین "وطن"ها قسمت شده باشد، چرا وطن واقعی آن وطن خیالیای نباشد آن هنگام که کتابی را باز می کنی از دورترین افق فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی و در جادویش غرقه میشوی و درمییابی که خالق آن کتاب نیز "بیوطن"ی است در همان حس دوگانهی تعلق / گریز نسبت به "وطن"اش. و این "بیوطنان" وطن مشترک خیالی خود را در طول تاریخ ساختهاند "وطن"ی که به درازای تاریخ فعلیت داشته است، وطنی که دانش جغرافی تعریفش نمیکند و برای من یگانه وطنی است که تعلق به آن همچنان معنا بخش است.
پنجم و آخر : ولی افتاد مشکلها : وطن
آن وطنی که در قسمت قبل از آن سخن رفت چون هیچ مرز جغرافیایی را برنمیتابد درست هر جا میتواند شکل بگیرد و از جمله درون همان مرزهایی که به صورت سنتی "وطن" نامیده میشود. آن خرده وطنی که درون آن "وطن" سنتی میتواند هر لحظه شکل بگیرد از درون تجربهها، یادها و علایق مشترکی برمیخیزد که همان حس تعلق / خانه / زبان غنایش میدهد. آن هنگام که کتابی را برمیداری و زيبايي زبانش جادويت مي كند و درون عميق ترين لايه هاي يك فرهنگ مي بردت و خوب میدانی که برای رخ دادن اين حادثه در زبانی دیگر چه فاصله اي باید طی شود؛ فاصله اي عظيم شاید حتی ناممکن. يا آن لحظه که با دوستی مینشینی و در سرخوشیاش از کشف کتابی و فیلمی شادان میشوی، يا حتی ابتداییتر از آن، هر آن لحظه که بتوانی با انسانی، گفتگویی ساده، در سادهترین معنای انسانیاش، شکل دهی ... این وطن، وطن توست و علیرغم تمامی تباهی و پلیدیای که "وطن"ت را دربرگرفته هنوز امکان فعلیت یافتن دارد؛ دلهرهی ویرانی این خرده "وطن" درون آن "وطن" است که تصور هجوم نظامی به آن را اینچنین مهیب میکند و گرنه من ایمانم را به خاک مدتهاست که از دست دادهام.
اول : "تز دوم": به دنبال وطن در کلاس جغرافی
وطن چیست؟
ولی اول کمی بحث در زبان قبل از مکاشفه در جغرافی:
حسین نوروزی وبلاگ نویس محترمی که این بحث را آغازیده، پرسش از معنا و حس "وطن" کرده است، خوب برای گام اول و البته رفع ابهام برویم معنای وطن را در لغتنامه بگردیم. میتوان حدس زد که در لغتنامه تحت این نام واژه های بسیار دیگری نیز باید پیدا شوند؛ از جمله "کشور". ولی "کشور" همان باری را حمل نمیکند که "وطن"؛ یا دست کم نمیتواند پذیرای همان حال و هوایی باشد که حسین نوروزی وقتی سوالش را طرح میکرده به دنبالش بوده است. اصلا تعیین تکلیف با واژه "کشور" آسانتر از "وطن" است؛ پس من برای شروع "وطن" را معادل آن میگیرم تا شاید راحتتر تکلیفم را روشن کنم. دانش جغرافی ناقص من میگوید که "وطن" یا همان در اصل "کشور" را می توان چیزی مثل این تعریف کرد: مجموعهای که حدش را مرزهایی می سازند که آدمهایی در طول تاریخ با و یا در اثر مناسبات گوناگون ساختهاندش. این مناسبات اما به نظر پیچیده باید باشند. مثلا در نظر بگیریم که سالها قبل دو قرارداد ترکمنچای و گلستان چای (این دومی را به نقل از رئیس جمهور هم"وطن" میگویم) سرزمینهایی را از این وطن جدا کرد که اگر جدا نکرده بود شاید امروز وبلاگ نویسی اهل باکو و گنجه و نمیدانم کجا با ما دنبال معنای "وطن" میبود. یا مثالی دیگر قراردادی یا معاملهای یا نمیدانم چه چیز دیگر "کشور"ی را که امروز افغانستان مینامندش از این "وطن" جدا کرد، آن سرزمین گذشتهای به درازای تاریخ درون این "وطن" داشته و حالا که قرنی گذشته ساکنان آن سرزمین از سوی فرزندان این "وطن" هرروزه به زشت ترین صورت انسانیاش تحقیر میشوند، که اگر آن قرارداد یا آن معامله یا آن هر چیز دیگر نبود در این بازی برای این "وطن" باید امروز داغدارانی شریک ما بودند، بماند که خود به علاوه داغدار هزاران اندوه دیگرند. یا میشد که من به سادگی بر اساس یک همچون قرارداد مشابهی در تاریخ مثلا دویست سال قبل، امروز متعلق به این "وطن" نباشم و شاید امروز در "وطن"ی دیگر نشسته بودم و در بازی وبلاگی دیگری که هم"وطن" فرضیام آنجا راه انداخته بود به دنبال معنای "وطن" میگشتم، آخر راستش این دور و اطراف هر جا که باشیم مسالهیمان نباید زیاد فرقی کند، و آن وطنی که دچار نوستالژیش بودم همان وطنی نبود که حالا به دنبالشم. و این یعنی اینکه "وطن"داریم تا "وطن".
دوم : "تز سوم": به دنبال معنای سیاسی / تاریخی وطن
وطن اما در طول تاریخ واژهای مخوف بوده است. چه خونها که بابت این "وطن" ریخته نشدهاند؛ ایرانی برای "وطن" ایرانیاش، عراقی لابد برای "وطن" عراقیاش و فرانسوی برای "وطن" فرانسویاش. هیتلر و اوباش طرفدارش هم هنگامی که جنگ دوم را برپا میکردند دنبال کسب عظمت "وطن" ژرمنشان می گشتند و صدام حسین هم روزی که به مرزهای "وطن" ما حمله کرد، از جمله، در رویای احیای عظمت "وطن" عربیش بود. "وطن" ما هم البته کم شرمسار نمیتواند باشد که هنوز از جمله افتخاراتش نادرشاه است که او هم آنهنگام که "وطن" هندیان را به یغما میبرد در رویای عظمت "وطن" ایرانیاش هم بوده. چه وحشتناک است این واژهی "وطن" و چه خونبار تاریخ این واژه. راستش از این زاویه که بنگریم، هیچ "وطنی" امروز نمیتواند سر بلند باشد که متمدنترینشان، که رویای من و خیلیها شده امروز، هنوز که هنوز است برای حفظ عظمت خود در حال ویران کردن "وطن" بدبختهای فلک زدهای است که تقدیر تاریخ "وطن"شان را در حاشیه تاریخ قرار داده است. شاید یک جور روانشناسی معکوس تاریخی بتواند نشان دهندهی بسیار چیزها باشد در پس پشت این "وطن". شاید اصلا "وطن" چیزی است که میتوان پشتش پنهان شد، چون "واقعیت ندارد" و در همان حال صف جنازه های ریخته در راه و به نامش را که میبینیم مگر میتواند واقعیت نداشته باشد. شاید این واقعی ترین کلمهی غیر واقعی دنیاست. و احتمالا به این خاطر گشتن به دنبال وطن باید حرکتی منفی باشد از آن گشتنها که جیم جارموش در فیلم جاودانی مرد مرده میکند. چرا نگوییم که از یک منظر مرد مرده میتواند جستجوی جارموش باشد در اعماق تاریک "وطن" پر افتخارش. و اینکه ما هنوز نمیتوانیم همانند او در جستجوی اعماق تاریک " وطن" باشیم سبب این باشد که این "وطن" هنوز گریبانمان را ول نکند.
سوم : چه قدر بهانه و منفی بافی ! "تز چهارم": به دنبال ریشههای وطن در حس و عاطفه
"وطن" تعلق است. شاید حس تعلق است به جایی. از همان جنسی که آدمی به خانهاش دارد، یک جور حریم است. جایی که خصوصی ترین لحظههایت در آن شکل میگیرد. هر گوشهاش یادمانی و خاطرهای. چیزی که تو را به گذشته پیوند بدهد و از این طریق به بقیه ساکنان آن خانه. ولی این پرسش شکاکانه سر بر میآورد (باز هم رخنهی شیطنت): تا کجا میتوان با این تعریف از وطن جلو رفت؟ نمیشود آدمی از خانهاش حالش به هم بریزد؟ کسل بشود؟ بخواهد ازش فرار کند یا حتی آرزو کند تا ویرانش کند تا دوباره بسازدش؟ یا حتی فرار کند بی نگران اینکه چه بر سر آن خانهاش بیاید همان جا که ماوای کودکیاش بوده است؟ و البته سخت است. شاید چون آدمی اساسا موجودی است گرفتار غم غربت؛ اصلا آدم موجودی است که "دلش تنگ می شود" و چه برای این آدم دل تنگ شونده پیش باید بیاید که دیگر دلش تنگ هیچ چیز نشود. سخت است ولی بعید نیست.
ادامه سوم : در راستای همان"تز چهارم" : به دنبال وطن در زبان
وطن تعلق است. شاید این تعلق حسی باشد مثل هم دلی و دقیقتر همزبانی. مگر نه اینکه وطن خیلی جاها، ولی نه در همه جا، با زبان در پیوند است؟ آیا هم"وطنی" میتواند همزبانی باشد؟ ولی زبان که کمتر از "وطن" پیچیده تر نیست. این همان زبانی است که هم شعر شاملو را در آن میخوانی و همزمان زبانی که با آن هم زبان / هم "وطن"ت را پاره پاره میکنی، زبانی است که سروش حبیبی "ابله" را به آن برمیگرداند و از خواندش سربلند میکنی و همزمان زبانی که ابلهان هم"زبان"ت چنان با جهان صحبت میکنند که از شرم نابود میشوی. خلاصه این "زبان" / "وطن"ی است با کارکردهای دوگانه و شاید چندگانه که هم به فاخر بودن راه میدهد و همزمان به بلاهت. وای خدایا ! چقدر پیچیده است این وطن.
و عجب چیز عجیبی است این وطن.
چهارم : برآمده از قسمت "ادامه سوم" : "وطن" موضوع انتخاب : آیا میتوان وطن را انتخاب کرد؟
اگر وطن آن جا باشد که خود را بدان متعلق بدانی، آیا میتوانی انتخابش کنی؟ اگر تعلق را به آن معنای خانه/گذشته/ زبان بدانیم طبعا این تعلق تعلقی فیزیکی نیست که به سادگی بشود با مثلا مهاجرت حلش کرد آن هنگام که ناراضی باشی از این "وطن"ت. ولی در معنایی وسیعتر "وطن" موضوع انتخاب است. آن هنگام که بلاهت وطنت را فرا میگیرد، ولی اصلا مگر بلاهت صرفا از آن وطن توست؟ شاید به قول آن نویسندهی عزیز چگالی بلاهت هم مثل شعور یا خیلی چیزهای دیگر به تناسب بین "وطن"ها قسمت شده باشد، چرا وطن واقعی آن وطن خیالیای نباشد آن هنگام که کتابی را باز می کنی از دورترین افق فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی و در جادویش غرقه میشوی و درمییابی که خالق آن کتاب نیز "بیوطن"ی است در همان حس دوگانهی تعلق / گریز نسبت به "وطن"اش. و این "بیوطنان" وطن مشترک خیالی خود را در طول تاریخ ساختهاند "وطن"ی که به درازای تاریخ فعلیت داشته است، وطنی که دانش جغرافی تعریفش نمیکند و برای من یگانه وطنی است که تعلق به آن همچنان معنا بخش است.
پنجم و آخر : ولی افتاد مشکلها : وطن
آن وطنی که در قسمت قبل از آن سخن رفت چون هیچ مرز جغرافیایی را برنمیتابد درست هر جا میتواند شکل بگیرد و از جمله درون همان مرزهایی که به صورت سنتی "وطن" نامیده میشود. آن خرده وطنی که درون آن "وطن" سنتی میتواند هر لحظه شکل بگیرد از درون تجربهها، یادها و علایق مشترکی برمیخیزد که همان حس تعلق / خانه / زبان غنایش میدهد. آن هنگام که کتابی را برمیداری و زيبايي زبانش جادويت مي كند و درون عميق ترين لايه هاي يك فرهنگ مي بردت و خوب میدانی که برای رخ دادن اين حادثه در زبانی دیگر چه فاصله اي باید طی شود؛ فاصله اي عظيم شاید حتی ناممکن. يا آن لحظه که با دوستی مینشینی و در سرخوشیاش از کشف کتابی و فیلمی شادان میشوی، يا حتی ابتداییتر از آن، هر آن لحظه که بتوانی با انسانی، گفتگویی ساده، در سادهترین معنای انسانیاش، شکل دهی ... این وطن، وطن توست و علیرغم تمامی تباهی و پلیدیای که "وطن"ت را دربرگرفته هنوز امکان فعلیت یافتن دارد؛ دلهرهی ویرانی این خرده "وطن" درون آن "وطن" است که تصور هجوم نظامی به آن را اینچنین مهیب میکند و گرنه من ایمانم را به خاک مدتهاست که از دست دادهام.
***
بازی، بازی است دیگر. دعوت می کنم دوستانم را تا، که به قول سروش، بيايند و آلوده ی این بازی شوند:
احسان عزیز که مدتهاست در هم آوا ننوشته و برایم هیجان انگیزه نوشتنش در باب وطن از بیرون این وطن !
احسان عزیز که مدتهاست در هم آوا ننوشته و برایم هیجان انگیزه نوشتنش در باب وطن از بیرون این وطن !
علیرضای در آستانه
دوست عزیز نادیده ام پویان به این بهانه که بنویسد پس از مدتها
امرِ شما مطاع رفيق! دارم مينويسم ... :)
پاسخحذفسلام. موضوع جالبی است برای نوشتن، هر چند گمان می کنم بیشتر یک گفتمان است تا یک بازی. دعوت تان را اجابت کردم و از خواندن نوشته خوب تان بسیار لذت بردم.
پاسخحذفمی ماند یک سوالِ فنی! من از وقتی قالب وبلاگم را عوض کرده ام همه اش نقطه هایم می آید سرِ خط! و شما این مشکل را ندارید. راه حلش چیست؟ چه کنم؟
سلام بر وحيد عزيز... اين يعني يك اتفاق خوشحالكننده. نوشتن دوبارهات را ميگويم. در اين مدت كه وبلاگت بهروز نميشد، هربار که به اینجا سر میزدم و باز میدیدم که آخرین نوشته همچنان نوشتهات دربارهی فیلم "پرتوی عمودی آفتاب" است؛ افسوس میخوردم از اینکه نویسندهی این نوشتهی درخشان، دیگر چیزی -لااقل در این وبلاگ- نمینویسد. منتظر بودم تا برگردی و جواهر تازهی دیگری را (بخصوص از سینمای معاصر که در این وبلاگ ظاهرا بیشتر از هر موضوع دیگری علاقمندی که به آن بپردازی) به ما نشان بدهی... مرا دعوت کردی تا در این بازی وبلاگی شرکت کنم. خیلی ممنون. واقعا خوشحال شدم. اما کاش موضوع این بازی چیز دیگری بود. باید بگم چیز جالبی دربارهی این موضوع ندارم که بگم. خیلی ساده؛ این واژهی "وطن"، هیچ وقت در میان واژگان مورد علاقهام نبوده. تنها همین را میدانم که برای من هم "وطن" چیزی خارج از آن تعریف سنتی است... تعبیرت از «وطن» را دوست داشتم... ببخش که نمیتوانم دعوتات را اجابت کنم. اما بهزودی آن وبلاگ متروکهام را رونقی دوباره میدهم. باز هم از سینما مینویسم... باز هم ممنون.
پاسخحذفوحید عزیز، بسیار ممنونم از راهنمایی ات. مشکلی بود که حل ناشدنی به نظر می آمد.
پاسخحذفاین دو فیلم تازه را هم باید دید!
وحید عزیز
پاسخحذفمدتی است از تو خبری ندارم. یادداشت اخیرات بهانه ای شد برای یک یادداشت جدید. خوشحال می شوم نظرت را راجع به آن بدانم:
http://naghdeaghl.blogfa.com/
رضانیا
وحيد جان سلام
پاسخحذفخواندم و لذت بردم و حالا کمي هم سردرگم هستم
ترديدي است براي همه نسل ما فکر کنم