تجدید دیدار با تارکوفسکی
دیدار دوباره ی "آینه ی" تارکوفسکی در سینما چهار پس از چندین سال برای من معناها و تفسیرهایی دارد که گمان می کنم ارزش بیان شدن دارد، چه پیش از هر چیز فکر می کنم در اینجا از تجربه ای سخن می رود که جمعی (هر چند محدود) از بچه های نسل من به گونه ای مشابه آن را از سر گذرانده باشند. (تا یادم نرفته اشاره کنم که مفهوم "نسل" به ویژه آنجا که سخن از تجربه ی ویژه ی یک نسل در میان است مفهومی سخت بغرنج و ابهام زا است، به تازگی مراد فرهادپور در شماره ی 44 نشریه ی کارنامه در مقاله ای این مفهوم را به زیبایی بررسی کرده است و از تجربه ی نسل خود، نسل درگیر انقلاب 1357، سخن گفته است. مقاله ی او نکته های ارزشمند و قابل بحث کم ندارد). اما برگردم به بحث خودم. من هنر و ادبیات را مانند بعضی از بچه های هم نسل خود از طریق مجله ی فیلم نیمه ی اول دهه ی هفتاد کشف کردم (یا حداقل مجله ی فیلم در این کشف نقش مهمی داشت) در آن سالها نام بابک احمدی و تارکوفسکی و برسون و ... دارای معناهای خاصی بود. به هر حال در آن سالها در غیبت امکان آشنایی با سینمای جهان در کلیتش، تارکوفسکی و برسون مبدل به بتهای ذهنی من شده بودند و بازار مفهوم تراشی و تحقیر هر گونه ی دیگر سینما سکه ی باب روز بود. زمان گذشت، آشنایی با آدمهای دیگر ، نوشته های دیگر و ... به یکباره مرا از آن فضا دور کرد تا جایی که حتی به گونه ای کم وبیش، تحقیر این اسمها جایگزین آن شیفتگی مطلق شد. جمعه ای که "آینه" در سینما چهار پخش می شد (نیازی به گفتن نیست که خود مفهوم "پخش" در سیمای آقای ضرغامی دلالت های خاص خود را دارد!) چندان از آن فضا فاصله گرفته بودم که حتی ابتدا رغبتی به تماشای آن نداشتم و یا شاید تنها از سر کنجکاوی پای آن نشستم. اما بعد ... اعتراف می کنم که جادوی فیلم مرا گرفت. و من دوباره شدم دوستدار سینمای تارکوفسکی! به طور خلاصه بگویم که در این دیدار مجدد، "آینه" نه آن فیلم دوران "تارکوفسکی بازی" بود و نه فیلم آن دوره ی پسین. "آینه" و تارکوفسکی به گونه ای اسرارآمیز در ماورای تمامی این بحثها واقع شده بودند. ورود به جهان "آینه" کلیدهایی می خواهد (در این بحثی نیست و حتی در این که تارکوفسکی آدم آسانی نیست)، کلیدهایی نه از آن گونه که ما با مفهوم تراشی، پیچیده گویی و نمادسازی می ساختیم. جهان تارکوفسکی را تنها باید حس کرد؛ به ویژه آنجا که از مادر ، وطن و دربدری سخن می گوید. نمی دانم شاید هم تنها خود را به مانند او باید غریب ،بی وطن و بی جایگاه دید در جهانی که هر روز پیش از پیش به ویران کردن جایگاه های گذشته می پردازد، تا او را حس کرد. در این باره می توان مفصلتر صحبت کرد. (و سوال کلیتر آیا ما با همه ی جریان های فرهنگ و اندیشه ی غرب چنین نمی کنیم یعنی در فقدان تلاشی جدی برای شناخت آنها به تصویری تکه پاره شده، بی جایگاه و یک طرفه بسنده نمی کنیم؟) ولی حس می کنم برای ورود به جهان تارکوفسکی نیازمند باز اندیشی دوباره ایم و تازه در اول راه. گام اول را باید با تماشای دوباره نسخه های کامل فیلمهای او برداشت. ولی علی الحساب اشاره کنم که از چند سکانس "آینه" لذت فراوان بردم. یکی سکانس مربوط به چاپخانه که به نظرم شاهکاری می آید. آنجا که مادر هراسان، هراسان از اشتباهش در تایپ مطلبی مربوط به رژیم حاکم با شتاب به چاپخانه می آید. تصاویر سیاه و سفید با حرکات آهسته ی مادر و اصلا کل فضای چاپخانه به یاد ماندنی اند. و دیگری سکانسی که در آن لشگر سربازهای شکست خورده از رودخانه می گذرد و بر روی تصاویر، اشعاری از آرسنی تارکوفسکی (پدر آندره) خوانده می شود که از جاودانگی، بی مرگی و عظمت سخن می گوید! در این دیدار مجدد حس کردم که تارکوفسکی طنز غریبی دارد چیزی که حتی ابتدا چندان به چشم نمی آید. اینها را به عنوان اشاره هایی داشته باشید تا بعد.
سلام.
پاسخحذفوحید عریزم نمیدانی چقدر خوشحالم.خوشحالم چون دوباره با خواندن متنی که نوشتی، صدای جذاب و تحلیل های موشکافانه ات به یادم آمدند. روزهای خوشی بودند. همدان،کانون فیلم دانشگاه بوعلی و آن خانه دانشجویی جمع و جور در کوجه حاجی که با حرارت نوجوانی به سویش، شتابان می آمدم. ابوالحسن، الله یار، محسن، بهزاد ٍمهرداد ، کیا و وحید عزیز. سالهاست که ندیدمت ولی همیشه در قلبم جا داشتی. هر از گاهی سیاوش را میبینم و حسابی یادت می کنیم.نمی دانم هنوز ویدئو کاست سکوت برهها را داری یا نه؟ و چقدر در یادت مانده ام... گرینگوی پیر اسم جالبی است اصولا وحید انسان جالبی است.وحید عزیز امیدوارم همیشه شاد باشی. من به دلایلی با اسم مستعار می نویسم. اگر دوست داشتی به http://manitala.persianblog.com
سری بزن . درباره تارکوفسکی نوشته بودی. اگر مایل باشی میتوانم فیلم استاکر و سولاریس را برایت تهیه کنم. دیگر وقت نازنینت را نمیگیرم. شاد باشی
مانی فرهنگ یا الف-میم
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف